مکتب حزب الله در خاطرات سیدعلی میرفتاح (2)

سیدعلی میرفتاح


گردآوري: علی عبد

قسمت اول این مطلب را پیش تر از نظر گذراندیم.
ادامه:

آن جمع به دلیل رفتن اصغر‌آقا از هم پاشید و نخ که از بین رفت، بقیه پراکنده شدند، ضمن این‌که هر کسی هم کاری داشت و قرار بود که وظیفه‌ای را انجام دهد. مدارس هم باز شد و انقلاب شرایط تند و سریعی را طی می‌کرد و هر روز یک اتفاق تازه، هر روز یک ماجرا، یک راه‌پیمایی و درگیری، این باعث می‌شد که هر کس به‌دنبال کار خودش برود و خود من هم کمی فاصله گرفتم و شاید در مجموع سه یا چهار بار اصغرآقا را دیدم و مرحوم شیرازی را بعد از انقلاب دو بار دیدم؛ یک بار با پدرم به خدمت ایشان رفتیم و یک‌بار به‌طور تصادفی در خیابان ایشان را دیدم. البته ما هم زیاد قدرشناس نبودیم. به نظر من باید بعد از انقلاب از ایشان به شکلی قدرشناسی می‌کردیم و کمی تجلیل، تمجید و تقدیر به عمل می‌آوردیم ولی این کار را نکردیم و فکر هم نمی‌کنم که کس دیگری هم به ایشان سر می‌زد یا سراغی از ایشان می‌گرفت. در واقع مردم و کسانی که در آن مکتب رفت و آمد داشتند کمی هم نمک‌نشناسی کردند، یعنی ادب حکم می‌کرد که هر از چند گاه سراغ استادی که چنین تأثیرگذار بود، می‌رفتیم. ماجراهای سیاسی آنقدر دست و پاگیر شد که مجال پرداختن به مسائل اخلاقی وجود نداشت. به نظرم این مسأله یکی از تلخ‌ترین اتفاقات بعد از انقلاب بود که آدمی سریع چشم خود را می بست و هر چه به ذهنش می‌رسید، می‌گفت و متوجه این مسأله نبود که این فرد که این‌گونه درباره‌اش صحبت می‌کند، بسیار شخصیت بزرگواری است و اگر امروز با نظر شما مخالف است، حق نداری که هر چه می‌خواهی درباره او بگویی. این امر در مقیاس کوچک و در شهر ما بود که اتفاق افتاد و در مقیاس بزرگ‌تر در جاهای دیگر رخ داده است و شاید طبیعی و اقتضای هر انقلاب و تحولی باشد.
من آموختم که به‌هرحال حرمت افراد باید حفظ شود و این حرمت هم بسیار اهمیت دارد. با توجه به همة تعارض‌ها و تفاوت‌های فکری، ادب حکم می‌کند که احترام افراد رعایت شود، کما این‌که اوایل انقلاب همین مسائل باعث شد که مثلاً به شهید بهشتی و به بسیاری از بزرگان دیگر توهین شود؛ کسانی که حقی و سهمی داشتند و زحمتی کشیده بودند. مرحوم طالقانی که بسیار آسیب جدی دید. یکی از عواملی که موجب چنین اتفاقاتی شد، روحیة چپ‌گرایی بود که در آن زمان همه‌گیر و فراگیر شده بود، ضمن این‌که بعد از انقلاب اتفاق دیگری هم رخ داد؛ فضای سیاسی حاکم بر شهرری، فضایی بسیار مخمور و راکد بود و کسانی که می‌خواستند هم‌چنان روحیة انقلابی خود را حفظ کنند، ناچار بودند آن‌جا را ترک کنند. خدا بیامرزد امام جمعه‌ای را که برای شهرری انتخاب کرده بودند، مرحوم آیت اله محمدباقر رفیعی که قرار بود مسائل اخلاقی و اعتقادی را به مردم تعلیم دهد، امام جمعة انقلابی نبود، به همین دلیل جوانان انقلابی در نماز جمعة دانشگاه تهران شرکت می‌کردند و نمی‌توانستند در حرم حضرت عبدالعظیم بمانند. نوع بافت روحانیت و مساجدی که در شهرری بود باعث شد که نیروهای فعال‌تر، جذب مراکز اصلی‌تر شوند و شهرری بعد از انقلاب دچار یک نوع رکود شد، در صورتی که قبل از انقلاب منشاً بسیاری از تحولات بود و افراد بسیار ارزشمندی در آن‌جا فعالیت می‌کردند ولی بعد از انقلاب، رفته‌رفته سیر نزولی پیدا کرد، ضمن این‌که بافت شهرری هم تغییر کرد، یعنی ناگهان مهاجرت‌هایی انجام گرفت و آدم‌هایی از شهرستان‌ها و اطراف و اکناف وارد شهرری شدند و بافت سنتی آن را از بین بردند و اصلاً مناسبات شهرری را به هم ریختند و طبقة جدیدی مشاهده می‌شد که هیچ‌گونه عرقی نسبت به این موقعیت جغرافیایی ندارد؛ افغانی، بسیاری آذری، تعداد کثیری هم عرب و...
اگر به یاد داشته باشید، در اوایل انقلاب آقای خسروشاهی اعلام کرد که زمین مال خداوند است و هر کسی می‌تواند برای خود سرپناهی بسازد، این امر باعث شد از حواشی تهران و جنوب تهران، تعداد زیادی از مهاجرها وارد تهران و شهرری شدند. این افراد مهاجر، در تهران دردسر زیادی به‌وجود نیاوردند زیرا بافت اجتماعی تهران با شهرری متفاوت بود، اما چون شهرری کوچک بود و همه مردم یکدیگر را می‌شناختند و درهم‌تنیده شده بودند و به دلایلی آن موقعیت جغرافیایی را برای سکونت خود انتخاب کرده بودند، با این وضعیت، تناسب شهر بر هم خورد. به همین دلیل بسیاری از مردم محله‌های قدیم شهرری از آن‌جا مهاجرت کردند و به نقاط مختلف تهران رفتند و به‌طور کلی بافت شهرری دگرگون شد و شرایط تغییر کرد.
اتفاق دیگری هم برای یک‌سری از افراد، نظیر پدر خود من افتاد. پدرم- مرحوم سیدرضا میرفتاح - یک معلم ساده بود که شش فرزند داشت و به مدیریت هم رسیده بود. البته از شروع کارش مدیر بود و به حسب نیاز معلمی هم می‌کرد و به‌هرحال هر ابلاغی  که می‌شد، انجام می‌داد. ایشان انسان ساده‌ای اهل تفرش بود که از 1320 در شهرری سکونت داشت که ابتدا خیابان فرهنگ بودیم و بعد به خیابان اندیشه آمدیم. پدرم به این دلیل که باید یک خانوادة نسبتاً شلوغ را اداره می‌کرد، درگیر کار زیاد بود و زیاد تدریس می‌کرد که الحمدلله وضع اقتصادی ما خوب بود و بهره‌ای از رفاه داشتیم و شرایط خیلی خوب فراهم بود به‌ویژه  این که در اواخر رژیم شاه، شریف امامی یکمرتبه حقوق‌ها را افزایش داد و ناگهان زندگی ما توسعة اقتصادی پیدا کرد و وضعیت بسیار خوبی به‌وجود آمد. به همین دلیل مجال بسیار خوبی پیش آمد، پدرم نیز اهل مطالعه بود و سخنان گرمی داشت و خوب صحبت می کرد و به‌طور جدی مسائل سیاسی را پیگیری می‌کرد، ما با هم جلوی دانشگاه تهران می‌رفتیم و در جریان مسائل انقلاب قرار می‌گرفتیم. به‌طور کلی به بحث‌های سیاسی علاقة زیادی داشت منتها بعد از انقلاب اتفاق بدی افتاد و پدرم بازنشسته شد و یکباره از حقوق پدرم مبلغ زیادی کاسته شد، در صورتی که زندگی ما بر مبنایی بود که مثلاً بودجة زندگی با ده هزار تومان بسته شده بود، ولی ناگهان به چهار هزار تومان کاهش یافت و از طرفی هم تورم بالا رفته و اجناس بیست تا سی درصد افزایش قیمت پیدا کرده بود. بنابراین زندگی خیلی سخت شد، لذا پدرم مجبور بود که این‌جا و آن‌جا کار کند تا معاش خانواده تأمین شود و به همین دلیل مجبور شد تن به کارهایی بدهد که برای آن مرد بزرگوار واقعاًً حیف بود، مثلاً در اتحادیه‌های مختلف به قول خودشان میرزابنویس شده بود. این ماجرا برای خیلی از افراد پیش آمد و باعث شد که در درجه اول از زندگی در شرایط جدید لذت نبرند و به چیزهایی که دوست دارند دسترسی نداشته باشند و دوم این‌که دچار کار و زحمت زیادی شوند که این کار و تلاش زیاد انسان را فرسوده و پیر می‌کند. در سال 71 پدرم به رحمت خدا رفت.
البته من به‌دور از هرگونه خودستایی، به‌دلیل کوله‌باری که در آن‌جا جمع کرده بودم همیشه در هر دوره‌ای نسبت به هم‌کلاس‌ها و هم‌دوره‌ای‌های خودم و در مسائلی از این دست، چه سیاسی و چه مذهبی، چند سر و گردن از دیگران بالاتر بودم، چون در آن دورانی که گذرانده بودیم حداقل انس و آشنایی با قرآن پیدا کرده بودیم و خیلی از لغات عربی را یاد گرفته بودیم و دیگران از این موهبت برخوردار نبودند. حتی به بسیج که رفته بودم اطلاعات و سواد من به‌مراتب بهتر از دیگر بچه‌ها بود و خیلی راحت‌تر بودم. آن موقع علوم انسانی رونق بیش‌تری داشت و علوم تجربی کم‌تر علاقه‌مند داشت و طبیعتاً همة بچه ها این افت را داشتند مگر کسانی که به هر دلیلی به این زمینه‌های علمی علاقه داشتند.
بعد از انقلاب به کمک برادرم در دبیرستان یک گروه تئاتر تشکیل دادیم که در سال 1358 تئاتر ما در تلویزیون نشان داده شد؛ تئاتری بود به نام «از دیروز». زمانی بود که صادق قطب زاده رئیس سازمان بود و ما در تلویزیون مورد تشویق قرار گرفتیم. این مسأله باعث شد به این کار علاقه‌مند شویم، منتها اتفاق بدی افتاده بود و گروه‌های چپ ضد اسلامی مثل منافقین در مدارس فعالیت زیادی در قالب میلیشیا، گروه‌ها و شاخه‌های نظامی و هوادار داشتند که باعث درگیری می‌شد. یکی از فعالیت‌های آن‌ها در گروه‌های میلیشیا، راه‌اندازی گروه‌های تئاتر و سرود بود که به کوه می‌رفتند و سرود می‌خواندند و شرایط را در اختیار گرفته  بودند که متأسفانه باعث شد جریان‌های سالم از ترس این‌که در دام آن‌ها نیفتند، از فعالیت خودداری کرده و این کار را پیگیری نکنند.
من به‌دلیل علاقة زیادی که به مباحث ادبی و اخلاقی دروس حوزوی داشتم بسیار مایل بودم به حوزه بروم و طلبه بشوم، ولی پدر من به‌شدت مخالف بود و می‌گفت این نوع تحصیل در خانوادة ما مرسوم نیست. البته به بافت خانوادة ما هم نمی‌خورد، خانوادة ما مذهبی بود ولی نه در آن حد که یک آخوند را در بین خود تحمل کنند(بپذیرند). مخالفت شدیدی از سوی همه ابراز می‌شد، حتی یکی، دو سال هم درگیری داشتیم تا بالاخره رفتم که ثبت‌نام کنم. برای ثبت‌نام‌کردن به مدرسة چیذر رفتم، دلیل هم داشتم و کسی که واسطة ما بود، آن محل را به ما معرفی کرد. آقایی در آن‌جا بود به نام حاج آقا هاشمی که کت بلند می‌پوشید و مدیر مدرسه بود؛ آخوند یا روحانی بود ولی لباس روحانی نمی‌پوشید. ایشان با من مفصل صحبت کرد. من در مقطع دبیرستان بودم که دوست داشتم طلبه شوم، ضمن این‌که غیر از من خیلی از افراد دیگر هم به‌سوی طلبگی رفتند. ایشان مرا قانع کرد که دیپلم را اخذ کنم و بعد به حوزه بروم. من هم به‌دلیل گیرا بودن و جذابیت حرف های ایشان قانع شدم. از این بابت پدرم نیز خیلی خوشحال شد و از آقای هاشمی در مدرسه تشکر کرد. اما دوستی داشتم به نام داوود ذوالفقاربیگی -که به شهادت رسید- و در برهان درس طلبگی می‌خواند و در آن‌جا حجره‌ای هم داشت. من هر روز صبح زود به مدرسه برهان می رفتم و در کنار چند طلبة دیگر، جامع‌المقدمات، منطق صوری و کمی هم مباحث اعتقادی، احکام و حدیث می خواندیم. بعدازظهرها هم می‌رفتم و در اصل روزی سه یا چهار ساعت برای این امر وقت می‌گذاشتم که خیلی هم خوب بود و بعدها هم برای من بسیار مفید واقع شد. در این مدت ما حق انتخاب استاد یا کلاس مشخصی را نداشتیم و فقط با این دوستان طلبه در کلاس آن‌ها شرکت می‌کردیم تا این‌که کم‌کم از صرافت طلبه‌شدن افتادم. هر چند شرایط و محیط بسیار خوبی بود ولی متوجه شدم که من برای چنین جایی ساخته نشده‌ام.
من فکر می‌کنم که حاج آقا شیرازی از این مسائل آسیب ندید و ضربه‌ای نخورد، بلکه به ایشان کم‌لطفی شد و این مشکل مردم بود نه ایشان که انسان باسوادی بودند و زندگی و کار خود را داشتند و دارای خانوادة خوبی بودند. من هم به این فکر نبودم که شاید منزوی شده ام، بلکه فهمیدم جنس ذاتی و کاری و رفتاری من با آخوندی و این نوع محیط جور نیست. به‌طور کلی بعدها به کارهای هنری گرایش پیدا کردم، به تئاتر، نقاشی و گرافیک علاقه‌مند شدم. مدتی هم در سپاه تصویر شهدا را می‌کشیدم و در بسیج مسجد امیرالمؤمنین کارهای روابط عمومی و تبلیغات را به‌عهده داشتم. نکته قابل ذکر این‌که تجربه سال‌های دبیرستان تا سال 1364 و کارهایی که یاد گرفتم خیلی به من کمک کرد. اگر به مکتب حزب‌الله نمی‌رفتم فکر می‌کنم کسی دیگر و جوری دیگر بودم و شاید هم شغل من چیزی دیگر می‌شد، به‌هرحال تأثیر زیادی داشت.
«العلم فی الصغر کالنقش فی الحجر: آموخته های کودکی چون نقش بر سنگ حک می شود» این یک حرف حکیمانه است، فقط هم علم نیست، شخصیت انسان در سنین پایین شکل می‌گیرد. من فکر می‌کنم که همان آدمی هستم که در سن یازده سالگی به کلاس آقای شیرازی می‌رفتم و الآن در چهل و دو سالگی، هیچ فرقی نکرده‌ام چون شخصیت من در همان‌جا شکل گرفته و با همان روحیه، همان اخلاق و ... هستم و فقط سنم زیاد شده است. البته من خیلی آدم نوستالژی بازی نیستم یعنی خیلی به گذشته برنمی‌گردم. الآن هم که صحبت می‌کنم، اسامی را فراموش کرده‌ام و حوادث جزئی در خاطرم نمانده است؛ بیش‌تر به بهره‌ای که از آن روزگار کسب کرده‌ام فکر می‌کنم که فقط مربوط به مکتب نمی‌شود، مدتی هم در جبهه بودم که عمدتاً در قرارگاه صراط که قرارگاه مهندسی- رزمی بود و مدت یک‌سال طول کشید، کارهای طراحی می‌کردم و بعد در یک عملیات دیگر یک ماه راننده آمبولانس بودم، ولی کار کردن در چنین جاهایی موجب رشد سریع و زودتر از موعد من شد؛ بزرگ شدم و به مرد تبدیل شدم و هیچ به یاد ندارم که در کوچه فوتبال بازی کرده باشم.
رهی معیری شعری دارد که من آن را مصداق حال خودم می‌دانم:« طی نگشته کودکی پیری رسید/ از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است». شرایط انقلاب و آن روزگار، اجازة کودکی کردن به گروه ما و هم‌نسلان ما و خیلی از کسانی که در این کوران افتاده بودند، نمی‌داد. مثلاً من در سنین بلوغ، در بسیج بودم و وظایف سنگینی بر دوشم بود که فرصت خیلی از کارهای دیگر را از من می‌گرفت. بالاخره خیلی از حوادث روی آدمیزاد تأثیرگذار است. مثلاً اگر بچه‌ای فقیر و دچار بحران مالی و مجبور به کار کردن باشد، طبیعتاً فرصتی برای بازی کردن و خوشگذرانی ندارد، چون اولین وظیفه او سیر کردن شکمش است؛ یا باید در خیابان شهر گل‌فروشی کند یا در روستا به گوسفندچرانی بپردازد و ما هم از این نمونه‌ها زیاد دیده‌ایم.
 ما به لحاظ معاش دچار مشکل نبودیم ولی وظایفی به ما محول شده بود که مجالی برای بازی و خوشگذرانی باقی نمی گذاشت، ضمن اینکه دوستان ما از خود ما بزرگ‌تر بودند و ما علاقه داشتیم مانند آنان باشیم یعنی در نوع حرف زدن و رفتار، برای ما الگو بودند. کودکی که با آدم‌های بزرگ‌تر نشست و برخاست کند، طبیعتاً رفتارش هم تغییر می‌کند. بچه‌ها تحت تأثیر قرار گرفته و خیلی هم زود شکل می‌گیرند. ما هم از این خصوصیت برخوردار بودیم. یادم است در اوایل انقلاب در خیابان هم بحث‌های زیادی می‌شد که آن زمان  من کلاس اول یا دوم راهنمایی بودم. الآن که بچه‌های اول و دوم راهنمایی را می‌بینم، متوجه فرق بسیار آن‌ها با زمان خودمان می‌شوم. سر مسأله انقلاب بحث می‌شد و من با شخصی بحث می‌کردم که چهل، پنجاه ساله بود و پابه‌پای او پیش می‌رفتم و نه تنها از لحاظ علمی و اطلاعاتی کم نداشتم بلکه حتی بر او تفوق هم داشتم، یعنی می‌توانستم برای تأیید حرف خودم شواهدی ارائه کنم که آن شخص این چیزها را در چنته نداشت.
آن دوران ما خیلی به بهشت‌زهرا می‌رفتیم چون نزدیک بود و هر روز شهید می آوردند. یادم است که با عباس به غسال‌خانه می‌رفتیم و جنازه می‌دیدیم و سرنترس پیدا کرده بودیم، اگر هم می‌ترسیدیم، به روی خودمان نمی‌آوردیم. از بیمارستان‌ها، بچه‌های سقط شده و دست و پاهای بریده شده را  به یگ گوشه غسال‌خانه می‌آوردند و بعد آن‌ها را دفن می‌کردند. یک پایی در آن‌جا بود که یک پسربچه بامزه‌ای آن را برداشت و از تیر چراغ آویزان کرد و روی آن نوشت: این سند جنایت پهلوی. یعنی این‌که این پا را از یک زندانی در زندان اوین قطع کرده‌اند و بعد مردم هم جمع شدند و شعار دادند. یعنی آن‌قدر مردم از رژیم پهلوی متنفر بودند که هر اتفاقی را به جنایت آنان منسوب می‌کردند.
ما فامیل خیلی دوری داشتیم که فقط همین یک بار او را دیدم. از فرانسه آمده و مائوئیست بود که بعد از انقلاب هم اعدام شد. قبل از انقلاب و بعد از انقلاب هم در دوره‌ای زندانی بود که اعدام شد. من با دایی خودم و چند نفر دیگر به بهشت‌زهرا می‌رفتیم که این شخص- آقای صادقی- هم با ما آمد. او دانشجوی فرانسه بود و بعدها فهمیدم که رئیس گروه مائوئیست‌ها در پاریس بود. روزهای آخر انقلاب شاید نوزدهم دی بود. به من گفت آیا شما کتاب می‌خوانید؟ گفتم بله می‌خوانم. پرسید چه خواندی؟ من هم تعدادی کتاب را نام بردم. چون فکر می‌کرد که من بچه‌ام، پرسید ماهی سیاه کوچولو را خوانده ای؟ از صمد بهرنگی بود. پاسخ دادم که بله خوانده ام ولی من از صمد بهرنگی خوشم نمی‌آید. گفت چرا؟ من با سن کم که یازده ساله بودم، با او بحث اعتقادی اثبات و نفی خدا را شروع کردم و او متعجب شده بود که من این چیزها را از کجا می‌دانم و این حرف‌های گنده‌تر از دهانم را از کجا یاد گرفته ام. همان برهان‌هایی که دربارة اثبات خدا از این طرف و آن طرف خوانده بودیم و بخشی را هم در همان مکتب حزب‌الله یاد گرفته بودم با همان ادبیات صحبت ‌کردم که مثلاً هر صنعی، صانعی دارد. انسان به اختیار خودش واگذار نشده است و این شخص که مارکسیست پرمطالعه‌ای بود، با من بحث می‌کرد. یادم است که از بحث‌های ابتدایی دیالکتیک هم استفاده می‌کردم. البته این شخص بعدها خیلی هم خوشش آمد ولی آن مبادی اعتقادی کمکم می‌کرد که زیر بار حرف‌های او نروم و در مقابل چنین شخصی که خیلی بیش‌تر از من می‌دانست و چیره‌دست هم بود، به‌زعم خودم کم نیاوردم.
فامیل دیگری داشتیم که دانشجوی پزشکی بود و کمی گرایش توده‌ای داشت ولی بچه مسلمان بود. او می‌گفت این انقلاب به این دلیل که تشکل ندارد، پیروز نمی‌شود و من نمی‌دانستم که تشکل یعنی چه؟ سریع از پدرم پرسیدم که تشکل یعنی چه؟ وقتی پدرم توضیح داد، آمدم و با این شخص صحبت کردم و گفتم که این انقلاب دارای این خصوصیات‌ است و نظیر انقلاب‌های دیگر نیست که احتیاج به تشکل‌ها و سیستم‌های خیلی منظم داشته باشد و این پسر هم متعجب شده بود. یک بار دیگر آقایی گفت: شعارهای این انقلاب مانند روضه و به نوحه شبیه است. با نوحه که انقلاب نمی‌کنند، بلکه باید شعارهای حماسی داد. من هم در حد دانش خودم توضیح دادم که این انقلاب ادامه قیام امام حسین(ع) است و این باعث می‌شد که حرف‌های گنده گنده بزنم.
 البته این امر در دوران نوجوانی کمی موجب غرور هم می‌شد و دچار نوعی خود برتر‌بینی می‌شدیم که این باید خیلی زود مهار و کنترل شود  وگرنه به جاهای بسیار بدی خواهد رسید. خدا را شکر من سریع از این مسأله خودداری کردم و مانع این اتفاق شدم، ولی آدمی گاهی چنین خطاهایی کرده و حتی دیگران را تحقیر نیز کرده است. به‌هرحال در خانواده، محیط خارج از خانه و جاهای دیگر، چیزهایی می‌بینی، می‌گویی یا می‌فهمی که دیگران با آن به‌طور کلی بیگانه هستند و آن را نمی‌فهمند و کلاً در یک حال و هوای دیگری هستند.
این مسائل گاهی اوقات باعث می‌شود که انسان دچار افسردگی شود، یعنی من به یاد ندارم که در تمام دوران تحصیلاتم، ورزش کرده باشم و زنگ ورزش، معلم هم به این نتیجه رسیده بود که من در گوشه‌ای بنشینم و کتاب بخوانم. این امر افسردگی در پی دارد یعنی عدم شادابی، بی‌حالی و بی‌رمقی جسمی و روحی را باید محصول همین چیزها بدانیم.
در واقع ما به جایی پرتاب شدیم که اتفاق‌هایی جریان داشت که یکی، دو نسل از ما جلوتر بود. اگر جوانان 18، 25 و 30 ساله آن زمان به ضرورت مسائل روز و مسائل انقلاب به مکتب می‌‌آمدند، ما وقتی چشم باز کردیم، دیدیم باید از همه چیز سر درآوریم، کمی جلوتر رفتیم، دیدیم که معلم ما یک نکتة تاریخی را اشتباه بیان می کند و در تلفظ فلان اسم اشتباه می‌کند، چون ما تقریباً هیچ‌وقت از نردبانی بالا نرفتیم و همیشه در کنار بودیم و مشغول نقدنویسی، روزنامه‌نگاری و کارهای هنری خودمان بودیم یعنی آن متری که در بچگی به ما داده بودند با ما بود؛ از قرآن و نهج‌البلاغه و توحید مفصل و سیرة مرحوم شیرازی و شهدایی که در آن‌جا بودند. به‌هرحال آدمیزاد، اسیر دانسته‌های خودش است و تحت تأثیر چیزهایی است که می‌داند و نمی‌توان چیزی را دانست ولی جور دیگری زندگی کرد. این دانسته‌ها در زندگی آدمی اثر می‌گذارد و تأثیری که در زندگی ما داشت این بود که کمی منزوی، بی‌حال و بی‌رمق و افسرده باشیم ولی در کل من خدا را شاکرم و فکر می‌کنم اگر فرصت داشته باشم، یک کارهایی را هر چه زودتر انجام دهم خیلی بهتر است، یعنی اگر من بچه داشتم، فکر می‌کردم بهترین روش تربیتی این است که قبل از این‌که بچه به سن مدرسه برسد، کارهایی را انجام دهد که خیال ما راحت شود مثلاً اگر بنا باشد که این بچه پدر و مادر یا مربیان خیلی خوبی داشته باشد، باید در همان سنینی که قدما می‌گویند قرآن را خوانده باشد-  اعتقادی ندارم که باید حفظ باشد ولی قرآن‌خواندن را باید بداند- بعضی از علوم دینی را باید بلد باشد، زبان انگلیسی را باید بیاموزد، حافظ و سعدی به‌ویژه گلستان و بوستان را باید خوانده باشد که بعد از طی دورة دبیرستان، مجموعه‌ای از دانش‌ها و فضایل را دارا باشد که به درد او بخورد. اگر قرار باشد آدمی مثل من تازه از سن چهل سالگی این چیزها را بخواند وقتی برای این کار ندارد و بعد هم کم می‌آورد. یکی از دلایلی که امروز نویسندگان ما خیلی بد می‌نویسند و آثار خوبی ندارند، این است که این کارها را نکرده اند، مگر می‌شود در ایران کسی کار نویسندگی کند ولی قرآن بلد نباشد یا یک نویسنده و روزنامه‌نگار به بعضی از مسائل دینی آشنا نباشد. این ربطی به اعتقاد ندارد، بلکه باید آگاه و دانا به این مسائل باشد. ادبیات این سرزمین با قرآن مأنوس است. اگر قرآن ندانیم، یک خط از حافظ و سعدی و مولوی را نمی‌فهمیم. این مسائل  ربطی به اعتقاد ندارد و جزو اندوخته‌های ماست. الآن مهم نیست که من چه اعتقادی دارم و طبیعتاً آن بچه یازده ساله نیستم و تغییر زیادی کرده‌ام ولی از آن همه چیز راضی هستم چون وقتی مثلاً به من گفتند: «الذین» یعنی این و «اولئک» یعنی چه و ... این در ذهن من نقش بسته است و الآن اگر شعری را در جایی ببینم، این اندوخته به من کمک می‌کند و قدرت فهم مرا بالا می‌برد و درک و فهم مرا نسبت به ادبیات فارسی زیاد می‌کند و اگر به‌طور ارادی می‌توانستم به عقب برگردم، می‌گفتم که این را هم به ما یاد دهید و این کار را هم انجام دهید.
وقتی چهارده، پانزده ساله بودم، در بسیج و سپاه به چشم بچة پانزده ساله به من نگاه نمی‌کردند و کاری به من می‌سپردند. من وقتی سردبیر مجلة سوره شدم، بیست و پنج یا بیست و شش ساله بودم که بعد از آقای آوینی بود. فهم و تجربة من از زندگی به دلیل آن جریانات، بیشتر از سن من است. همین الآن که چهل سال دارم، تجربة زندگی من بیش‌تر از چهل است. ارزش‌گذاری نمی‌کنم چون بهترین کار این است که هر چیزی در جای خودش باشد. طبیعی هم همین است که من وقتی یازده سالم بود، یازده ساله باشم و در چهل سالگی هم چهل ساله باشم، ولی به‌هرحال زندگی من این‌گونه بود و به این شکل پرورش یافته‌ام یعنی نه آن موقع یازده ساله بودم، نه الآن چهل ساله‌ام و نه فردا پنجاه ساله خواهم بود.
من اصلاً ناراضی نیستم و خدا را شکر می‌کنم که گذشتة بسیار خوبی داشتم و حتی اشتباهات آن هم به‌جا بود. هر آدمی یک نوع زندگی و تقدیر و سرنوشتی دارد. خدا را شکر که ما با آدم‌هایی در طول این زندگی برخورد کرده‌ایم که هر کدا‌م‌شان جزو انسان‌های بزرگی هستند که حداقل به ما خیلی کمک کردند و راه و چاه را به ما یاد دادند و اولین کسانی که دیدم همین حاج آقا شیرازی و اصغرآقا بودند و بعدها دیدن آقای آوینی خیلی روی زندگی و روش من تأثیر گذاشت. موقعی که ایشان سردبیر سوره بودند، من هم در این مجله کار می‌کردم.
برای هر آدمی در زندگی کسانی وجود دارند که خیلی خاص‌اند و در مسیر زندگی، راهنمایی‌های زیادی می‌کنند و راه‌های خوبی را نشان می دهند. ان شاءالله که خداوند همیشه چنین افرادی را سر راه ما قرار دهد. این که می‌گویند ما را به حال خودمان وامگذار، دعای حکیمانه‌ای است. به نظر من، ما در کودکی به حال خودمان واگذار نشدیم و خداوند ما را به دست انسان‌های صالحی سپرد که این افراد صالح از ما سوء‌استفاده نکرده و برای مقاصد خود از ما بهره‌برداری نکردند. الآن خیلی ها هستند که کلاس دارند و ممکن است قرآن هم درس بدهند ولی سوء‌استفاده کرده و از افراد برای مقاصد خودشان استفاده می‌کنند. حتی کسانی که به ظاهر باید درویش و وارسته باشند از ردة خودشان و مریدان خودشان به عنوان پلة ترقی استفاده می‌کنند و بر این افراد سوار می‌شوند. در جریان‌های سیاسی سوء‌استفاده می‌کردند و بچه‌ها را به خیابان‌ها می‌کشیدند تا به نفع آن‌ها کاری بکنند، ولی ما با کسانی برخورد کردیم که هیچ توقعی از ما نداشتند. نه تنها توقع مالی بلکه توقع اخلاقی هم نداشتند و بر ما ایراد نمی‌گرفتند که چرا سراغی از آنان نمی‌گیریم  یعنی با خدا معامله کرده بودند و مشتری آن‌ها خداوند بود و ما را اصلاً نمی‌دیدند و گله و شکایتی هم نداشتند. این افراد، انسان‌های بزرگی هستند. آقای شیرازی نگفت به خیابان‌ها بریزید و به نفع من تظاهرات کنید تا من نمایندة اول این منطقه شوم، نگفت برایم اعلامیه بنویسید و از من تجلیل کنید تا امام جمعة شهرری بشوم، نگفت فلان کار را انجام دهید تا من جواز یک ساختمان دیگر را بگیرم. از این نوع افراد در این روزگار بسیار کم یافت می‌شود، واقعاً کمیابند، در آن روزگار هم کم بودند؛ شخصی خانة خود را در اختیار دیگران بگذارد، به تعداد بچه‌ها قرآن و رحل خریداری کند، دفتر و قلم تهیه کند، فرش زیر پا را آماده کند و از جیب خود، جایزه بخرد. من یک بار سوره‌ای را با معنی، خوب خواندم، یکی را فرستاد بازار و یک پوستر برای من خریدند که عکس کودکی در حال دعاخواندن را نشان می‌داد. این کار کلی شوق در من ایجاد کرد، یعنی آن پوستر مرا به عرش اعلا برد.
امروز کدام معلمی از این کارها می‌کند، خیلی کمیاب است. تازه اگر هم معلمی این کار را بکند، اجری دارد چون مدیر مدرسه او را می‌بیند، آموزش و پرورش در جریان قرار می‌گیرد و ممکن است که یک روز هم از او تجلیل کنند و تبدیل به یکی از همین مفاخر تلویزیونی شود. ولی این شخص اهل چنین چیزهایی نبود؛ فقط به‌خاطر این‌که این بچه‌ها قرآن را یاد بگیرند، آقای شیرازی خانه‌اش را در اختیار می‌گذارد و اصغرآقا وقت و دیگر امکانات خود را، تا این‌که از این بچه‌ها چهار نفر، دو نفر و حتی یک نفر به‌زعم خودشان تربیت یابد، که به این باقیات صالحات می‌گویند. تا زمانی که من زنده‌ام و چهار کلمه قرآن را بلدم، برای آن بزرگواران باقیات صالحات است. بدون جانماز آب‌کشیدن حتی الآن که من چیزی را می‌نویسم، چون درست می‌نویسم و چون چیزهایی را از آنان یاد گرفته‌ام، خود بخود باقیات صالحات برای آنان است.



 
تعداد بازدید: 5797


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.