نماز جماعت در خیابان

آیت الله سیداحمد علم الهدی


گفت و گو با آیت الله سیداحمد علم الهدی 
روز 21 بهمن امام(ره) دستور دادند مردم ساعت 4:30 به خیابان‌ها بریزند و جمعیت به داخل خیابان‌ها ریخت و هنگام مغرب نماز را در خیابان خواندیم. در خیابان شهباز برای نماز ایستادیم، در حالی که قسمت عمده‌ی این خیابان را زن و مرد پر کرده بودند. البته هنوز انقلاب کاملاً‌ پیروز نشده بود. مأموران کلانتری چهارده آمده بودند که تعدادی را دستگیر کنند. در مقابل یک عده از بچه‌های محله‌ی ما به آنها حمله کرده بودند که در نتیجه، گاردی‌ها بچه‌های ما را تعقیب کرده و سر نماز آمده بودند. آنها به صف نماز هم تیراندازی کردند، اما خوشبختانه جز یک نفر که تیر خورد، به کسی آسیبی نرسید.

در طول این مدت، چند بار نیز به خانه‌ی ما یورش برده بودند؛ منتها در خانه‌ی ما، در آهنی محکمی بود که هر چه با لگد و قنداق تفنگ به آن زده بودند باز نشده بودند. خلاصه نتوانستند مرا پیدا کنند. وقتی بختیار روی کار آمد، وضع عوض شد و سرهنگ صدری را برداشتند و شخص دیگری را به جای او گذاشتند، لذا ما برگشتیم. به هر حال، وقتی امام(ره) تشریف آوردند، مبارزه همه جای ایران را فرا گرفته بود و دیگر محل مبارزه اهمیتی نداشت و مسجد ما نیز چون سایر جاها و مثل همه‌ی مردم فعالیت داشت.
روز 21 بهمن امام(ره) دستور دادند مردم ساعت 4:30 به خیابان‌ها بریزند و جمعیت به داخل خیابان‌ها ریخت و فعالیت‌ها شروع شد و در هنگام مغرب نماز مغرب را در خیابان خواندیم. در خیابان شهباز برای نماز ایستادیم، در حالی که قسمت عمده‌ی این خیابان را زن و مرد پر کرده بودند. البته هنوز انقلاب کاملاً‌ پیروز نشده بود. مأموران کلانتری چهارده آمده بودند که تعدادی را دستگیر کنند. در مقابل یک عده از بچه‌های محله‌ی ما به آنها حمله کرده بودند که در نتیجه، گاردی‌ها بچه‌های ما را تعقیب کرده و سر نماز آمده بودند. آنها به صف نماز هم تیراندازی کردند، اما خوشبختانه جز یک نفر که تیر خورد، به کسی آسیبی نرسید. به طور کلی، در این تظاهرات یک یا دو نفر شهید داشتیم.
بد نیست عرض کنم که آقای احمدی که الان در واحد سمعی، بصری دانشگاه ما ـ دانشگاه امام صادق (ع) ـ مشغول به کار است، در آنجا حضور داشت. او هم تیر خورد و زخمی شد. قضیه از این قرار بود که ایشان، «کوکتل مولوتفی» را به طرف مأموران پرت کرد که منفجر شد، لذا آنها او را تعقیب کردند و تیری به پایش زدند. البته بچه‌های ما را زیاد می‌گرفتند، می‌بردند و کتک می‌زدند. سراغ من هم آمدند، ولی فرار کردم. آخرین باری هم که دستگاه دنبالم بود، باز هم در چنگ آنها گرفتار نشدم.
بعد از پیروزی انقلاب در محل مسجد ما کمیته تشکیل شد؛ منتها محور کارمان را بر فعالیت‌های فرهنگی قرار دادیم. چون دیدیم که همه سرگرم کارهای کمیته و اسلحه هستند و دستگاه‌های نظامی نیز حضور دارند؛ لذا خیلی لازم نبود ما هم در این زمینه مشغول شویم، در نتیجه به فعالیت‌های فرهنگی پرداختیم. در این میان، حرکت‌هایی نیز از سوی منافقین در آن وضع خاص اوایل انقلاب صورت می‌گرفت.
بچه‌های مسجد لرزاده نیز که همواره با ما مخالفت می‌کردند، تمام اطراف مسجد را آرم مجاهدین خلق زدند و کتابخانه‌ی لرزاده را به مرکز ثبت نام جنبش ملی مجاهدین تبدیل کردند. در این هنگام بود که آقای عمید تازه متوجه شد که اینها از همان اول خالص نبودند. کم‌کم کار بالا گرفت تا اینکه بعد از سه یا چهار ماه که از کار کمیته گذشته بود، ایشان تمایل داشت آنها فعالیت‌شان را متوقف کنند و اعلام کرد مسجد لرزاده متعلق به سازمان مجاهدین خلق است. خلاصه بچه‌های کمیته با آنها درگیر شدند و به آقای عمید حمله کردند و به ایشان تیراندازی کردند؛ آنها را از مسجد بیرون کردند و سرانجام دو نفر از آنها در یک خانه‌ی تیمی کشته شدند. یکی ‌دوتا از آنها اعدام شدند و بقیه هم به فرانسه رفتند و فراری شدند. فقط یک نفر از آنها خوب از کار درآمد که او هم الان به آدم بی‌تفاوتی تبدیل شده که کاری به هیچ چیز ندارد. وی بازاری است و اصلاً‌ توجهی به مسائل دیگران ندارد. البته فرد بسیار متدینی بود. وی در آن درگیری از فرزند خود حمایت می‌کرد و با اصرار و تقاضای او بود که فقط همین یک نفر نجات پیدا کرد. البته هیچ‌گاه در جبهه‌ی جنگ نیز شرکت نکرد.

(منبع: خاطرات سید احمد علم الهدی، تدوین: دکتر محسن الویری، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1387، صص167-166. )



 
تعداد بازدید: 5124


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.