یاد کودکی 1- خاطره ی دکترباقر عاقلی

دکترباقر عاقلی


...من، دوازده سال از عمرم را در زمان رضاخان پهلوی گذراندم و چون از کودکی بسیار باهوش و کنجکاو بودم، خیلی از وقایع آن‌زمان، زندگی مردم و تصمیمات دولت و ...به یادم است.
اولین مسئله ای که خانه ی ما را به ماتمکده تبدیل کرد، برداشتن عمامه از سر پدرم و تغییر لباس بود. قانونی در آن زمان به نام قانون «توحید لباس» از مجلس گذشت و به عده ی خاصی، اجازه ی پوشیدن لباس روحانیت دادند، مشروط بر این که اهل منبر و محراب باشند، یا دانشجوی علوم قدیمه یا علوم اسلامی باشند. پدر من شامل آن ها نمی شد، یعنی یک مالک کوچک، در کسوت روحانیت بود و تحصیلاتش را هم در نجف انجام داده بود. بعد از آن، مدت ها از خانه بیرون نمی‌رفت و سرانجام او را راضی کردند به دادگستری برود. لباده می پوشید و نعلین پایش می کرد، ولی دستاری سرش نمی گذاشت و فقط با یک عرقچین - که داشت - به سر کار می‌رفت. بعد از مدتی، از آن جا هم استعفا کرد؛ چون می‌گفت در عدلیه‌ی فعلی، قوانین عرفی- که برخلاف شرع انور اسلام است - اجرا می شود و من، کار حرام انجام نمی دهم. بنابراین، رفت به فرهنگ و مدیر مدرسه ی اسلامی شد و با همان کیفیت و لباس، سر کلاس درس حاضر می شد.

تاریخ مصاحبه:21/8/1373



 
تعداد بازدید: 5096


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.