فرار سربازان

سید احمد زرهانی


از کرمانشاه که گذشتیم هوا بارانی شد. برف‌پاک‌کن خودروی انصاری از کار افتاد. روی شیشه‌ی ماشین گِل می‌نشست. ناچار برای اقامه‌ی نماز و صرف شام در مسافرخانه‌ای در کامیاران ایستادیم. هنوز تصاویر شاه و فرح و حتی فوزیه و رضاخان بر در و دیوار مسافرخانه بود خواستیم اعتراض کنیم، ولی از چشمان مدیر مسافرخانه فهمیدیم که رفت‌وآمد مأموران در آنجا زیاد است.
وقتی امام فرمود سربازان باید پادگان را ترک کنند، برای بررسی چگونگی اجرای دستور امام، جلسه‌ای در منزل عزیز اسروش، که دوران سربازی را می‌گذراند، تشکیل گردید. حدود پانزده نفر از سربازان دزفولی که نقش مؤثر‌تری داشتند، در جلسه شرکت کردند. بنده قدری درباره‌ی اهمیت فرمان حضرت امام توضیح دادم. بهروز قشنگ (فاتحی) معتقد بود که این‌کار باید با تأخیر انجام پذیرد. الحق انتخاب مشکلی بود. تا پاسی از شب درباره‌ی این موضوع بحث کردیم. سرانجام اکثر قریب به اتفاق حاضران تصمیم گرفتند از فردا به پادگان نروند و همین کار را هم کردند. فرماندهان پایگاه وحدتی و تیپ 2 زرهی دچار وحشت و نگرانی شدند. افرادی را برای بازداشت عزیز اسروش فرستادند، اما فایده‌ای نداشت، ولی از آن روز به بعد تحت تعقیب بود. در جوار خانه‌ی ما در خیابان دانشسرا خانه‌ی آذرباد قرار داشت که خالی و نیمه‌ساز بود. عزیز در آنجا مستقر شد. مادرم از پشت‌بام برای او غذا می‌برد. یک روز در هوای سرد زمستان، عزیز به کنار رود دز، رفته بود تا قدم بزند. ناگهان می‌بیند در آن هوای سرد، مردی در حال طی‌کردن عرض رود دز، به سمت او می‌آید. سطح آب دز در زمستان بالاست و شنا کردن در آن خطرناک است. عزیز اول فکر کرده بود مأموران او را دیده‌اند و تصمیم می‌گیرد فرار کند ولی ناگهان مرد شناگر که او را شناخته بود با صدای بلند نام او را بر زبان آورده و عزیز مردد می‌شود. چند دقیقه بعد قدری پایین‌تر که مرد از آب بیرون می‌آید عزیز او را می‌شناسد؛ یکی از سربازهای مارکسیست پادگان که از اهالی شمال کشور است. عزیز از او می‌پرسد چرا این کار را کرده‌ای؟ می‌گوید: درست است که من مارکسیست هستم ولی امام را به عنوان رهبر توده‌های محروم قبول دارم و تصمیم گرفتم فرمان او را اجرا کنم. کنترل پادگان خیلی شدید شده و امکان فرار نبود. ناچار با دست خالی و با همین شورت، خودم را به رودخانه انداختم و یقین داشتم خدای خمینی به دادم می‌رسد و دستگیر نمی‌شوم. ‌عزیز او را به خانه آورد و پنهانی اسباب سفر او را به زادگاهش فراهم کردیم.
از سربازهای دزفولی فقط یک نفر فرار نکرد؛ «مهدی مؤذن» راننده‌ی یکی از فرماندهان ارشد پادگان بود و با صلاحدید دوستان برای اینکه اطلاعات پادگان را برای ما بیاورد فرار نکرد. یک‌بار در فرصتی مغتنم دفترچه تلفن فرمانده را ورق زده بود. در کنار شماره تلفن افسری که آن روزها فرماندار نظامی قزوین بود و به مردم تعدی می‌کرد نوشته شده بود در فلان تاریخ به اتفاق ایشان در غار «علی‌صدر» همدان قدم زدیم. روز بعد سیدمرتضی صادقی و برخی از دوستان به منزل فرماندار نظامی قزوین زنگ زدند و به او گفتند: «ما از گروه توحیدی فلان هستیم. تو را در فلان روز در غار علی صدر در کنار فلان تیمسار دیدیم و قصد نابودی‌ات را داشتیم ولی ترحم کردیم. اکنون هم در تیررس ما هستی. اگر دست از جنایت علیه مردم قزوین کشیدی، که جان سالم به‌در می‌بری وگرنه این بار نابودت می‌کنیم». فرمانده نظامی قزوین با لحن التماس‌آمیزی اطمینان داد که به کسی آسیبی نخواهد رساند.
مهدی مؤذن هم زیاد در پادگان نماند. چند هفته بعد، زمانی که تعدادی از افسران شاه‌دوست تصمیم گرفتند شهر را تخریب کرده و به مردم هجوم ببرند، مهدی مؤذن به سختی با پای پیاده از بیابان‌های اطراف پادگان فرار کرد. البته آن روز تصمیم آن افسران با دخالت عده‌ای افسر دیگر عملی نشد.
«غلامرضا نسیم» از پادگان سنندج فرار کرده و به دزفول آمده بود، اما مقداری از وسایلش در یک اتاق استیجاری در سنندج جامانده بود. قرار شد بنده و ایشان با محمدکاظم باقرزاده‌ی انصاری به سنندج برویم و وسایل او را بیاوریم و در ضمن اوضاع و احوال آنجا را هم بررسی کنیم. از کرمانشاه که گذشتیم هوا بارانی شد. برف‌پاک‌کن خودروی انصاری از کار افتاد. روی شیشه‌ی ماشین گِل می‌نشست. ناچار برای اقامه‌ی نماز و صرف شام در مسافرخانه‌ای در کامیاران ایستادیم. هنوز تصاویر شاه و فرح و حتی فوزیه و رضاخان بر در و دیوار مسافرخانه بود خواستیم اعتراض کنیم، ولی از چشمان مدیر مسافرخانه فهمیدیم که رفت‌وآمد مأموران در آنجا زیاد است. شب را با احتیاط در همان‌جا گذراندیم و روز بعد به سنندج رفتیم. آنجا از افسر وظیفه‌ای که هم‌اتاق نسیم بود اوضاع شهر را پرسیدیم؛ گفت: «دیروز مردم به یک مشروب‌‌فروشی حمله کرده‌اند و در و پیکر آن را شکسته‌اند». آدم نمازخوانی بود، اما فرار نکرده بود. پرسیدیم: «چرا فرار نکرده‌ای؟» ‌گفت: «من به دستور امام احترام می‌گذارم، ولی محل خدمت من به عنوان سپاهی ترویج، بانک کشاورزی است و در این ایام سرگرم پرداخت وام به کشاورزان هستم و قرار را بر فرار ترجیح داده‌ام!» در دوران مبارزه از این قبیل توجیه‌ها زیاد شنیده بودیم.
 
چاپ اسکناس به نام امام خمینی
با فرار سربازان در سراسر کشور کمر ارتش شاهنشاهی شکست و بدنه‌ی مردمی آن به مردم پیوست. از آن به بعد تانک‌ها و نفربرها کمتر در شهر مانور می‌دادند. فقط در روزهای حکومت نظامی به صورت محدود در خیابان‌های اصلی شهر وارد معرکه می‌شدند. شب‌ها حتی پاسبان‌ها و ساواکی‌ها هم در شهر نمی‌ماندند و به پادگان نیروی زمینی یا پایگاه نیروی هوایی می‌رفتند. علائم شکست در چهره‌ی رژیم نمایان بود. یک‌بار شایع شد عده‌ای از مردم، عصبانی شده‌اند و یک خبرچین را از روی پل قدیم به ساحل رودخانه‌ی دز پرت کرده‌اند. بررسی کردیم؛ خبر درست بود. ساواکی‌ها حسابی می‌ترسیدند. محله‌ها سنگربندی شده بود. مردم شب‌ها نگهبانی می‌دادند. وقتی نفت، که سوخت زمستانی مردم بود، نایاب گردید، همه با هم می‌گفتند: «نفت نیست نباشد ـ رژیم باید بپاشد!».
آوازه‌ی مبارزات مردم دزفول روز به روز بیشتر اوج می‌گرفت. تا جایی که وقتی حسن بهرنگ به یزد رفته بود، یکی از اطرافیان آیت‌الله صدوقی از ایشان پرسیده بود: «آیا راست می‌گویند که مردم دزفول حکومت اسلامی تشکیل داده‌اند و سکه و اسکناس به نام امام خمینی منتشر کرده‌‌اند؟».
وقتی تهدید می‌کردند که حقوق فرهنگیان و کارکنان دولت قطع می‌شود کسی خم به ابرو نمی‌آورد. در یک حرکت هماهنگ در سطح کشور بانک‌ها را آتش می‌زدند. بانک ملی شعبه‌ی چهارراه سی‌متری در آتش می‌سوخت ولی کسی از مردم به قصد تعرض وارد بانک نشد. حس رحمت و شفقت در همگان موج می‌زد. اقشار بی‌اعتنا هم صبغه‌ی انقلابی گرفته بودند و در راهپیمایی‌ها فریاد «مرگ بر شاه» سر می‌دادند. تصاویر امام و دکتر شریعتی و برخی دیگر از مبارزان، در تظاهرات به‌وفور یافت می‌شد. در تاسوعا و عاشورای سال 1357 دسته‌های سینه‌زنی همدست شدند و مانند رودخانه‌ای خروشان به سمت مرقد «آقا رودبند» حرکت کردند. سال قبل نوحه‌ی دسته‌ی‌ سینه‌زنی رضا پوررکنی را در پشت بام خانه‌ی ایشان سروده بودم؛ چکامه‌ای آهنگین در ستایش مبارزات امام حسین(ع) در راه آزادی بشریت و نفی طاغوت. آن سال سازمان امنیت نوحه‌خوان‌ها را فراخواند، تهدید کرد و نوحه‌هایشان را چک کرد. رضا پوررکنی نوحه‌ی دیگری را نشان داد و با شجاعت نوحه‌ی انقلابی را در یکی از مسیرها خواند. عزاداران حسینی به وجد آمدند.
مساجد سرشار از نوجوانان و جوانان از جان گذشته بود. در آن ایام جوانان و نوجوانان با هوشمندی در محلات و مساجد حوزه‌ی استحفاظی تشکیل داده و مراقب اوضاع بودند. یک روز در پاییز 1357 برای دیدار محمدرضا سنگری به درب خانه‌ی ایشان رفتم. در خانه نبود. در راه برگشت چون احتمال تعقیب وجود داشت مسیر کنار رود دز را انتخاب کردم. روز بعد سنگری را دیدم، با لبخند گفت: «دیروز این ساعت به درب خانه‌ی ما آمده‌ای و از این مسیرهای پیچ در پیچ از کنار رود دز برگشته‌ای». تعجب کردم. توضیح داد که بچه‌های مسجدشان مرا تعقیب کرده‌اند.
سیدرضا صافی از طریق باشگاه ورزشی با برخی از خلبان‌ها آشنا شده بود. یکی از آنها که نماز می‌خواند به سیدرضا گفته بود: «هروقت شما بخواهید، ما جنگنده‌های پایگاه هوایی را بمباران و نابود می‌کنیم». سیدرضا از من پرسید چه باید بکنند؟ گفتم: «فعلاً‌ فقط محافظت کنند اگر دستور رسید که آنها را به اسرائیل ببرند این کار را بکنند. در غیر این صورت مال بیت‌المال است و باید سالم در اختیار حکومت اسلامی قرار بگیرد». همین‌طور هم شد. خوشبختانه پادگان تیپ دو زرهی و پایگاه چهارم شکاری در 22 بهمن سالم به دست نیروهای خودی افتاد و درجه‌داران و افسران شرافتمند ارتش برخلاف رویه‌ی فرماندهان خود، در نقل و انتقال مراکز نظامی همکاری سازنده‌ای با نیروهای انقلابی داشتند.
روبه‌روی خانه‌ی سیدمرتضی صادقی در محله‌ی «مرشدبکان»، که محل تجمع فرهنگیان انقلابی بود، یکی از درجه‌داران ارتش سکونت داشت. او مرد غیر بومی و کم‌ترددی بود و ما فکر می‌کردیم که از کارهای ما بی‌خبر است؛ در حالی که بعد از انقلاب دختر آن درجه‌دار به خواهر سیدمرتضی گفته بود: «پدرم از همه‌ی کارهای شما باخبر بود و می‌دانست در این خانه چه جلساتی تشکیل می‌شود ولی چون خودش هم طرفدار امام بود شما را لو نداد».
یوسف‌علی کرمی که درجه‌دار بود و با ما حشر و نشر داشت در اواخر عمر رژیم از ارتش با زحمت کناره گرفت. در بحبوحه‌ی انقلاب ازدواج کرد و چون جایی نداشت، چند ماه در خانه‌ی ما ساکن گردید. یک‌بار در زمان حکومت نظامی که با هم از کنار میدان مجسمه رد می‌شدیم، خیابان خلوت و بدون رهگذر بود. یوسف‌علی خود را به یکی از درجه‌داران رژیم رساند و اوضاع را از او پرسید. از صحبت‌های درجه‌دار معلوم شد روحیه‌ی عوامل رژیم خیلی ضعیف شده است. او اسم مستعار کنعان را برای خود اختیار کرده بود و با عزیز صفری و حمید صفری ارتباط داشت.
برخی از جلسات فرهنگیان از خانه‌ها به مساجد منتقل گردید؛ در جوار مرقد سبزقبا در حسینیه‌ی ابوالفضل‌العباس(ع) چند جلسه‌ی مهم تشکیل گردید. از معلمان محله، محمدعلی حسن‌نژاد و از نوجوانان فعال منطقه، اسدالله سرافراز  در آنجا فعالیت می‌کردند. هسته‌ی اصلی انجمن اسلامی معلمان دزفول در همان ایام و در این حسینیه شکل گرفت.
یک روز معلمان در همان مکان به قصد تحصن جمع شدند، ولی هجوم مأموران حکومت نظامی به خیابان‌ها و شدت انفجار گلوله‌ها مجال را از آنان گرفت و تحصن تبدیل به جنگ و گریز شد. فرهمند و برخی از پرستاران و کارکنان بیمارستان افشار با جسارت زخمی‌ها را با آمبولانس از خیابان جمع می‌کردند و برای مداوا می‌بردند. تصاویر امام که بر شیشه‌ی آمبولانس‌ها نصب شده بود، برای انقلابیون اطمینان‌بخش بود. تقریباً خودروهای ساواک و عوامل رژیم مشخص بودند. البته گاهی هم اشتباه می‌شد؛ مثلاً یک‌بار برای خاک سپردن یکی از شهدا به شهیدآباد رفته بودیم، جوانان خیلی هیجان‌زده بودند، از دور یکی از خودروهای جیپ آهو در جاده نمایان شد. مردم به تصور اینکه خودرو متعلق به ساواک است در یک آن جاده را مسدود کردند و با پرتاب سنگ، به راننده اخطار کردند که بایستد. با سرعت خودمان را به راننده رساندیم. با صدای بلند به مردم گفتم: «سنگ پرت نکنید! مشهدی میرزاست». مشهدی میرزا همسایه‌ی سابق ما راننده‌ی متدین سازمان آب و برق و پدر یکی از مبارزان به نام حمید تویسرکانی بود. یک‌بار هم در مسجد بازار نمایشگاه کتاب گذاشته بودند و من دو سه روزی به خانه سر نزدم و بخشی از وقت را در مسجد می‌گذراندم. همان روز اول سیدمصطفی کامروا از کارکنان سازمان آب و برق با جیپ آمد در خانه‌ی ما، و من شتابان و بدون توضیح سوار شدم و همراه ایشان به نمایشگاه رفتم. افراد خانواده به تصور اینکه آن خودرو متعلق به ساواک بوده است و من بازداشت شده‌ام، خیلی نگران شده بودند و نوارها و کتاب‌هایی را که تصور می‌کردند خطرناک‌اند به جای دیگری فرستادند. البته آن نوارها و کتاب‌ها از نظر امنیتی در آن شرایط دیگر اهمیت چندانی نداشتند و در مساجد و محافل مذهبی دست به دست مبادله می‌گردیدند.
به خاطر دارم در یکی از روزهای حکومت نظامی در دزفول که فضا تیره و تار بود و ارتشیان و پلیس در چهار راه سی‌متری با تفنگ‌های آماده‌ی شلیک در کمین مردم نشسته بودند، نوجوانی به نام محمود قلیان از محله‌ی «آقامیر» تصمیم گرفت تعدادی از دانش‌آموزان را با شعار مرگ بر شاه روانه‌ی خیابان کند. من و سیدعلی آقامیری و چند نفر دیگر که از جلسه‌ای برمی‌گشتیم به محمود گفتیم: «این کار به صلاح نیست. نباید مأموران را بدون دلیل به تیراندازی تحریک کنی». گوشش بدهکار نبود. بچه‌های راهنمایی و دبیرستان حدود پنجاه الی هفتاد نفر بودند که پشت سر ایشان راه افتادند. در جمع بچه‌ها تنها من و سیدعلی مسن و قد بلند بودیم. ما در فکر بچه‌ها بودیم و رهاکردن آنها را صلاح نمی‌دیدیم. پلیس خشاب‌گذاری کرد. هر لحظه جمعیت به چهارراه نزدیک‌تر می‌شد. فریاد مرگ بر شاه فضا را پر کرده بود. نظامیان آرایش شلیک گرفتند و با صدای بلند با بی‌سیم پیام رد و بدل می‌کردند. هر لحظه منتظر حادثه بودم. نمی‌دانم چه شد که سربازان منصرف شدند. چند دقیقه بعد بچه‌ها متفرق شدند.
روزی که شاه، ایران را ترک کرد فضای دزفول متشنج بود. مأموران رژیم شهر را زیر و زبر کردند. ساواکی‌ها به خانه‌ی آقای فارغ حمله کردند، اما ایشان در خیابان مردم را به اتحاد و ماندن در صحنه فرا می‌خواند. جوانان انقلابی ساعاتی بعد تصمیم گرفتند مجسمه‌ی رضاخان را از میدان فلکه پایین بکشند. من در خیابان سیروس کنار پیاده‌رو ایستاده و نظاره‌گر صحنه بودم. هنوز کار تمام نشده بود که سیدعلی آقا میری پیام آیت‌الله حاج سیدمحمد نبوی را رساند که فرموده بود: «زرهانی! دانشجویان و معلمان را جمع کن تا کتاب «فلسفه‌ی ما» اثر شهید آیت‌الله سید محمد باقر صدر را به آنان درس بدهم». آیت‌الله نبوی با مؤلف آن کتاب هم‌دوره بودند. در آن برهه حسابی سرمان شلوغ بود. تشکر کردم و گفتم: «الآن سخت درگیر کارهای انقلاب هستیم. ان‌شاءالله اوضاع که آرام شد، می‌آییم و استفاده می‌کنیم». البته تا کنون چنین فرصتی پیش نیامده است.
برای پایین‌کشیدن مجسمه ابتدا آن‌را با طنابی ضخیم به یک جیپ بستند و کشیدند. خیلی محکم بود به جای مجسمه سپر جیپ از جا درآمد! کامیون آوردند. مجسمه افتاد و فریاد الله اکبر آسمان را پر کرد.
 
هماهنگی عشایر                
به تدریج که قدرت رژیم کم می‌شد سعی کردند از جاهای دیگر کمک بگیرند؛ ساواک تلاش کرد عشایر دزفول را علیه مردم شهر وارد عمل کند. دزفول سه نوع عشایر داشت: لر، عرب و دزفولی. سراغ عشایر دزفولی رفتند ولی جواب گرفتند که اینها همشهری هستند. سراغ لرها رفتند جواب گرفتند که اینها همشهری هستند و ما خیلی به هم نزدیک هستیم. سراغ عرب‌ها رفتند آنها هم قبول نکردند؛ رژیم خیلی تلاش کرد. وقتی که ژاندارمری خیلی به آنها فشار آورد، عده‌ای از آنها قبول کردند. یکی از بچه‌های انقلابی عشایر به دوستان ما خبر داد که «پدران ما مخالف هستند اما به زور ژاندارمری قرار است دوشنبه ظهر وارد شهر شوند. قرار است برخی از خوانین از میدان حاج مرادی تا میدان مجسمه راهپیمایی کنند و در و دیوار را بشکنند و تیر هوایی شلیک کنند». خوانین عشایر مسلح بودند. یک‌بار خود پلیس این کار را کرده بود. چند بانک را آتش زده و اجازه داده بود ساعت‌ها در آتش بسوزد تا بگویند دستاورد نهضت چیزی جز بی‌نظمی نیست.
طبق روایت‌های مردمی، به آن جوان گفتند: «صبح دوشنبه بیایید تا صحنه‌ای را به شما نشان دهیم. آن وقت اگر صلاح دانستید ظهر بیایید و کارتان را انجام بدهید». صبح دوشنبه عشایر را برده بودند و پشت‌بام مغازه‌ها را در فاصله‌ی میدان حاج مرادی تا میدان مجسمه را ببینند. چندین دیگ بزرگ پر از آب جوش بود که زیر آنها با گاز روشن شده بود. کنارشان هم ظرف‌های بزرگی برای جابه‌جا کردن آب‌جوش بود. پرسیده بودند اینها برای چیست؟ و جواب گرفته بودند: «برای اینکه هر کس آمد به نفع شاه راهپیمایی کند، از این بالا از او پذیرایی کنیم!» روز راهپیمایی هیچ کس نیامد.
عشایر دزفول خیلی هماهنگ بودند. هم در انقلاب و هم بعدها در جنگ خیلی کمک کردند. البته بعد از انقلاب عده‌ای از سیاسی‌های مشهور خلق عرب در سایر مناطق مشکل ایجاد کردند. نظیر اقلیتی که با وجود گرایش‌های مارکسیستی گرداگرد بیت آیت‌الله شبیر خاقانی جمع شده بودند و روزنامه و نشریاتی منتشر می‌نمودند، که بالاخره توسط طلاب و پاسداران عرب سرکوب شدند.

گرفتن شهربانی‌ها
شبی که شهربانی دزفول سقوط کرد، من و برخی از دوستان از جمله حسین صمیمی‌فر کنار بانک ملی در چهارراه سی‌متری ایستاده بودیم. اعضای شهربانی خیلی غافلگیر شدند. تصورشان این بود که مردم حداکثر با کلت یا ژـ3 به آنها حمله می‌کنند. اما تعدادی از معلمان جوان و دانش‌آموزان از پشت‌بام خانه‌های اطراف، بمب‌های دست‌ساز موسوم به «سه‌راهی» می‌انداختند. صداهای وحشتناکی بلند می‌شد که خود ما هم تکان می‌خوردیم. شهربانی‌ها به خاطر ترس‌شان بیشتر از سه ساعت دوام نیاوردند و اسلحه‌هایشان را گذاشتند و تسلیم شدند. اسلحه‌ها را امثال آقای عیدی فعال و غلامعلی رشید  تحویل می‌گرفتند. ستاد فرماندهی نیروهای انقلابی منزل آیت‌الله قاضی بود.

یک نوجوان سرسخت
وقتی ژاندارمری دزفول سقوط کرد، عبدالحسین مقدم  در ساختمان ژاندارمری دزفول وسایل و دستگاه‌های مخابراتی ژاندارمری را به من تحویل داد تا پس از آرام شدن اوضاع آنها را به محل اصلی بازگردانیم. دستگاه‌ها و بی‌سیم‌ها را در وانت‌باری گذاشتم و به راننده گفتم: «حرکت!» نوجوان شانزده الی هفده ساله‌ای خود را به وانت چسبانید که: «من هم می‌آیم». گفتم: «چرا؟» گفت: «شاید شما کمونیست باشید و این اموال بیت‌المال را ببرید». گفتم: «من مسلمانم و خود ما ژاندارمری را گرفته‌ایم و در شرایطی که هنوز رژیم از میان نرفته است نباید کسی از محل این وسایل باخبر باشد». گفت: «من نام و نشان خود را به شما می‌دهم اگر کسی از محل اختفای این وسایل باخبر شد شما از من انتقام بگیرید». دیدم حرف حسابی سرش نمی‌شود. با دستم او را هل دادم. نوجوان گفت: «حرف آخر من این است یا من را بکش و از شر من راحت شو یا اجازه بده از محل اختفای این وسایل مطلع شوم». خیلی سرسخت بود. چانه‌زدن با او فایده‌ای نداشت، لذا تسلیم شدم و او را عقب وانت‌بار نشاندم و ساعتی بعد وانت را در منزل سید مرتضی صادقی خالی کردیم. وقتی از من جدا شد با تأکید قسم خورد که چیزی به کسی نخواهد گفت. روزی که وسایل مذکور را به فرمانده ژاندارمری منصوب نیروهای انقلاب تحویل دادیم با خود گفتم: «ای کاش آن نوجوان یک‌دنده و مدافع بیت‌المال حضور داشت». کسی چه می‌داند، شاید هم در همان حوالی مراقب اوضاع بوده است.

(منبع: خاطرات سید احمد زرهانی، تدوین رضا کادیخورده،تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی1389.)



 
تعداد بازدید: 6695


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.