زندگینامه و خاطرات سید صادق صادقی

سید صادق صادقی


بسم الله الرحمن الرحیم
سروان بازنشسته ی نیروی هوایی، سید صادق صادقی فرزند سید ضیا الدین هستم. در سال 1350 به استخدام نیروی هوایی ارتش در آمدم و پس از دوره ی آموزشی در فرماندهی پدآفند نیروی هوایی مشغول به کار شدم.
من در خانواده ای مذهبی متولد شده بودم که مقلد آیت ا.. بروجردی بودند. و در سال 1355 پدر و مادر و برادرانم به دلیل وضعیت خاص دوران انقلاب، مقلد حضرت امام شدند و من هم به تبعیت از آنها به همین راه رفتم.
همسر بنده پنج برادر داشت که هیچکدام به خدمت سربازی نرفته به شیوه های مختلف از خدمت فرار کرده بودند. و من نیز تحت تاثیر آنها ازسربازی وحشت داشتم. تا این که مسئله ی شغل آینده پیش آمد و یکی از دوستانم استخدام شدن در ارتش را پیشنهاد کرد.. من وارد ارتش شدم و سه ماه از آموزش نگذشته بود که متوجه شدم شرایط با احوال من جور نیست و این باعث فرار من شد. بیست روز بعد به اصرار و تاکید اقوام و به ویژه برادرم به خدمت بازگشتم ولی همین غیبت، باعث عقب ماندنم از دوره شد و اجباراً دوره را از آغاز شروع کردم. در آن زمان به علت شرایط خاص خانوادگی ادامه ی تحصیل برای من ممکن نبود و از طرفی به دلیل مشکلات افتصادی وارد ارتش شده بودم و به همین دلایل هم فرار کرده بودم و باز همین مسائل باعث شده بود که برگردم و ادامه دهم.
من قبل از ورود به ارتش فعالیت های سیاسی نداشتم البته از همان کودکی یعنی دوران دبستان که در روستای جاسم در حوالی کوه دره، تحصیل می کردم ، اهل تقلید و نماز و روزه بودم ولی فعالیت هایم به دوران پس از آن در تهران، یعنی ورود به ارتش مربوط می شود.
 یکی از برادران من در قم مغازه ای داشت. اواخر سال 1355 بود که به دلیل شرایط کسب ، طلبه ها به مغازه ی برادرم رفت وآمد زیادی داشتند و من از طریق آنها، با مسائل سیاسی روز آشنا می شدم و همین مسئله موجب علاقه ی من به فعالیت های سیاسی شد. اوایل سال 56 بود که من بعضی از این اعلامیه ها را که به صورت نوار بودند از این روحانیون می گرفتم و در خفا و به تنهایی گوش می دادم تا این که در مسجد معمار واقع در خیابان دل گشا، با جوان دانشجوطلبه ای  به نام ادیب یزدی که در آنجا، درس قرآن می دادند آشنا شدم. ایشان ،خود از مبارزان اسلامی بودند و زمینه ی فکری و علاقه ی من را در این کار مشاهده و تشویق می کردند. و همزمان، من ارتباط خود را با قم ادامه دادم. به این صورت که نوارها را از مدرسه ی حقانی که از مدارس مهم سیاسی حوزه علمیه قم بود، می گرفتم و در پادگان پخش می کردم.در آن زمان، من در قسمت لجستیکی فرمانده ی پدآفند در کنار نمایندگی کلی گروه های پدافند، فعالیت می کردم. البته گروهی از افراد آنجاکه تقریبا بیست و پنج یا شش نفر بودند با من در ارتباط بودند و من نوارها و اطلاعیه ها را به آنها نیز می دادم. از شاخص ترین آنها می توانم از آقایان؛ عارفی، سروان نجفی، سخن سنج و شیرازی نام ببرم. از آنجا که هرکدام از آنها قومیت های مختلف داشتند، نوارهای حضرت امام (ره) را به شهرهای مختلف می بردند و به تدریج این نوارها تکثیر می شد.
از زمانی که من شروع به آوردن اطلاعیه‌ها، کتاب‌ها و نوارها کردم همسر من نیز در جریان مسائل بود و همکاری زیادی هم داشت. حتی وقتی با آقای ادیب یزدی برای مجالس سخنرانی یا آتش زدن مشروب فروشی‌ها می‌رفتیم همسر ایشان به منزل ما و پیش همسر بنده می‌آمد و اگر همکاری همسر من نبود، هرگز نمی‌توانستم در این زمینه فعالیت کنم. او همیشه سفارش می‌کرد که رعایت دقت را در کارهایم داشته باشم تا مشکلی پیش نیاید. او در جریان بسیاری از مسائل بود و در ضمن خودش هم علاقه‌ به این قضایا داشت. به هرحال او هم ازیک خانواده‌ی مذهبی و پدرش یک فرد بسیار مذهبی و مداح اهل بیت و از افراد بسیار پاک بود. زمانی که من با پدر همسرم آشنا شدم کمتر کسی را می‌شناختم که رعایت تمام مسائل شرعی را بکند. مثلاً در آن زمان حتی نمی‌گذاشت که دخترش به یک مدرسه‌ی عادیکه شرعیات رعایت نمی شود برود. برای او مدرسه‌ای با شرایط دینی پیدا کرده بود تا در آنجا درس بخواند.
درآن زمان، من و سایر کارمندان مبارز ارتش،صبح‌ها قبل از رفتن به سر کارهایمان درباره‌ی اتفاقاتی که روز قبل افتاده بود بحث می‌کردیم. مخصوصاً زمانی که بحث تظاهرات قم، شهدای قم و تبریز و پس از آن مجدداً چهلم شهدای تبریز در قم بوجود آمد. من که دائماً به قم رفت و آمد و در تظاهرات‌ها شرکت داشتم به همراه یکی از دوستان دیگر که ایشان هم در پدافند بودند در جریان چهلم شهدای تبریز در قم کتک مفصلی هم خوردیم. مامورین حمله کرده‌بودند و حتی شیشه‌ی ماشین‌ها را با باتوم می‌زدند و می‌شکستند و در نهایت من که مجبور به فرار شده بودم در یک کوچه گیر افتاده چندین ضربه‌ی باتوم هم خوردم که جای آن تا مدتها سیاه و کبود بود.
ما این جریانات را در روزهای بعد، در جمع دوستان مطرح می‌کردیم. فی‌الواقع قبل از این‌که من اطلاعیه‌ها و نوارها را ببرم خبرهای شفاهی را می‌بردم. مثلاً در فلان روز این حرکت ایجاد شد یا این اتفاق افتاد. همزمان فعالیت های من همراه با آقای ادیب یزدی به صورت همان شرکت در جلسات سخنرانی سیاسی ایشان که در خانه های دانشجویی برگزار می شد ادامه داشت و به دلیل این ارتباط و شرکت در جلسات، متوجه این نکته شده بودم که تنها آگاهی از شرایط موجود کافی نیست بلکه ما وظیفه داریم دیگران را هم با مسائل سیاسی روز آگاه کنیم. و من دیدم که کجا می تواند از ارتش برای این کار مناسب تر باشد. زیرا اگر نیروهای مسلح آگاه شوند و از طریق خود برگردند تاثیر بیشتری نسبت به بقیه دارد. به همین دلیل بود که پس از مشورت با آقای ادیب یزدی از تعدادی همکاران نظامی (نیروی هوایی) نیز دعوت ‌کردم که اگر فرصت دارند در کلاس‌های ایشان شرکت کنند. بعضی از آنها می‌آمدند. بعضی هم  به همان اطلاعیه‌ها اکتفا می‌کردند. ما روز بعد از جلساتمان، در اداره، درباره‌ی مسائل مطرح شده در جلسه با یکدیگر صحبت می‌کردیم و برای بچه‌های غایب تعریف می‌کردیم و به همین طریق عده‌ی بسیار زیادی را جذب می‌کردیم و از درون همین افرادکه زیاد شده بودند، شخصی بود که گزارش‌های ما به‌وسیله‌ی او به بیرون درز کرد. بعدها که ایشان را شناختم این را فهمیدم که به همه‌ی جلسات ما هم نمی‌آمد و مقداری از اطلاعات را از بقیه می‌گرفت .
ورود من به جریانات مذهبی سیاسی همزمان شد با بحث اطلاعیه‌ها و اعلامیه‌های حضرت امام؛ و ما مجموعاً به این سؤال رسیدیم که اکنون چه کسی حرف اصلی را می‌زند و شرایط برپاکردن یک حکومت را دارد؟ جواب این بود که تنها شخص واجد شرایط امام خمینی(ره) است. خانواده‌ی من هم از قبل مقلد امام بودند و این خود به خود من را بیشتر راغب می‌کرد و ما از طریق سخنان امام متوجه شدیم که اگر بخواهیم تغییری در حکومت بدهیم با یک گوشه نشستن و تنها به انجام فرایض نماز و روزه‌ی عادی مشغول بودن قطعاً به جایی نخواهیم رسید. باید وارد جریان سیاسی شویم و مبارزه کنیم. در این بین تمام تبلیغاتمان روی این قضیه بود که با همه‌ی احترامی که برای مراجع محترم قایل هستیم باید امروز تنها از کسی تقلید و تبعیت کنیم که مبارزه‌ی سیاسی را نیز زنده می‌کند و قصد دارد راه را برای به‌وجود آمدن یک انقلاب و حکومت دینی آماده کند. امام نیز دقیقاً به همان مرکز اصلی یعنی حذف شاه تأکید داشت و ما هم درپی بالارفتن آگاهی مردم و جاافتادن مسئله‌ی مبارزه در میان پرسنل ارتش و در نهایت رسیدن به همان هدف امام بودیم.
 بحث تکثیر و پخش نوارها و به همراه آنها برخی کتاب ها و اعلامیه ها ادامه داشت که طی جلسه ای با آقای ادیب، به این نتیجه رسیدیم که در کنار این کار، دست به فعالیت های دیگری نظیر آتش زدن مشروب فروشی ها بزنیم. بی خبر از این که یکی از اعضای مجموعه ی ما برای سازمان ساواک  جاسوسی می کرد. یک شب، به همراه آقای ادیب و برادرشان و چند نفر دیگر از بچه های پدافند به خیابان هدایت که آن زمان مرکز مشروب فروشی ها بود رفتیم. و یک مشروب فروشی را آتش زدیم. در دل این ماجرا یک خاطره ی دیگر هم برای ما به وجود آمد که برایتان می گویم: یکی از دوستان ما که از اهالی قم بود و در اتومبیل، ظرف بنزین را دردست داشت نا خودآگاه در حین حرکت، کمی بنزین روی شلوارشان ریخته بود. وقتی به محل، رسیدیم حوالی یک نیمه شب بود. ایشان، آتش را که روشن کردند، شلوار خودشان هم آتش گرفت و ما وسط خیابان، با یک مصیبتی آن را خاموش کردیم. آن شب که ما این کار را انجام دادیم از آنجایی که آن طرف خیابان، یک بانک صادرات، بود، کمی ترسیدیم. چون اگر پلیس حین کار ، سر می رسید نمی دانستیم چه باید کرد. از این رو بود که قصد کردیم به نحوی مسلح شویم. در این بین، نماینده ی ما در آبدانان، از آنجا چند اسلحه برای تعمیر آورده بود. با ایشان که صحبت کردیم و دیدیم اسلحه ها هم تقریباً سالم بودند و مشکلی نداشتند یکی دو تا از آنها را گرفتیم. تا اوایل اردیبهشت 57 با همین احوال طی می کردیم که یک روز صبح که وارد اداره شدم و در حین صبحانه خوردن بودم از طرف فرمانده ی آن وقت خود، احضار شدم و وقتی از اتاق بیرون آمدم تازه متوجه شدم یک نفر از سازمان ساواک ، منتظر من است.
خلاصه من را به دفتر ساواک،  از آنجا هم با یک ماشین به ستاد برد. بعد از چند ساعت که در ستاد بودم با یک اتومبیل سواری و یک جیپ به همراه شش، هفت نفر به منزل ما رفتیم. آنها آنجا را بازدید زیر و رو کردند و چمدان کتاب، اطلاعیه و نوار را که من از روی بی‌احتیاطی در خانه نگهداری کرده بودم جمع‌آوری کردند و به ساواک  برگشتیم. حتی بعدها شنیدیم که برادرهای من همه ی مدارکی را که در خانه داشتند کاملاً از بین برده یا پنهان کردند. در ساواک چشمانم را بستند، سوار یک ماشین کردند و یک ساعت دور زدند. بعدها فهمیدم که دورزدنشان فقط نمایش بود و جایی که مرا بردند زیرزمین همان مکانی بود که آن همه سال در آن خدمت کرده بودم و نمی‌دانستم در طبقه‌ی زیرین آن بازداشتگاه اطلاعات و رکن است.
من سه ماه در سلول انفرادی بودم و با چشم بسته بازجویی می‌شدم. بازجوها هفت تا ده نفر بودند که برخوردشان خیلی بد بود و با این که یکدیگر را دکتر و مهندس صدا می‌کردند بسیار بی‌تربیت و بددهان بودند.
 شاید یک یا ‌دو نفرشان مقداری رعایت می‌کردند ولی اکثر آنها برخوردهای ناشایستی داشتند. بعضی از آنها کتک می‌زدند و بعضی دیگر ازلحاظ روحی و روانی شکنجه می‌کردند. مثلاً مسخره می‌کردند، سؤالات بی‌ربط می‌پرسیدند. به ما می‌گفتند شما برای چه این کارها را می‌کنید. بعضی وقتها ما را لخت می‌کردند و حتی از ما می‌خواستند لباس زیر را هم در بیاوریم و سپس می‌گفتید به اتاق دیگر بروید و دوباره بپوشید. نیمه‌های شب می‌آمدند درب سلول را باز می‌کردند برق را روشن می‌کردند و بیدار که می شدبم دوباره درب را می‌بستند و می‌رفتند. دو نفر از آنها را بعضی وقت ها در رفت و آمدهای زمان محاکمه می‌دیدم ولی از ده نفر شاید دو نفرشان را می‌شناختیم و بقیه را به جا نمی آوردیم. درضمن، من آنهایی را که دستگیرم کردند یا نگهبان سلول انفرادی بودند می‌شناختم. ولی بازجوها را ندیده بودم.
در روز بیش از سه بار اجازه ی بیرون رفتن نداشتیم. سلول هم بسیار کوچک بود. مثلاً سلولی که من یک ماه و نیم در آن بودم، یک در دو متر بود و فقط به اندازه‌ی یک تخت جا داشت و خواندن نماز در آن خیلی مشکل بود. سلول دوم که آن هم در طبقه بالای همان مجموعه بود مقداری بزرگ‌تر بود. پس از دو ماه متوجه شدم بقیه‌ی بچه‌ها را هم دستگیر کرده‌اند. هرماه، یک بازجویی انجام می‌شد و من به هیچ وجه حق ملاقات نداشتم و این در حالی بود که خانواده‌ام سه ماه کامل از من بی‌خبر بودند. به هرجا که متوسل می‌شدم تا اطلاعاتی از خود بدهم فایده نداشت. چند ماه از سلول انفرادی من گذشته بود که یک روز، نگهبانی آمد پنجره‌ی کوچک سلول را کشید و گفت شما صادقی هستید؟‌ گفتم:« بله» رفت و هنگام شب که خلوت شد برگشت و گفت که برادرت درباره‌ی تو از من بچه هایی که شب نیروی هوایی بودند پرسیده است که آیا از برادرم اطلاعی دارید. این که برادرم به چه طریقی با ایشان در ارتباط بود نمی‌دانستم ولی به هرحال آن نگهبان با من ارتباط برقرار می‌کرد و در حدود دو ماه و نیم که من آنجا بودم فقط به برادرم گفته بود که من در آنجا یعنی نیروی هوایی زندانی هستم و این‌که کجا و چه‌طور را اطلاعی نداده بود. می‌ترسید و حق هم داشت ولی با این‌حال، این، پیش آمده بود. تا این که به جمشیدیه منتقل شدم. آنجا به من گفتند نامه‌ای به خانواده نوشته بگویم که آنجا هستم تا روزهای دوشنبه به ملاقاتم بیایند. همسرم در جریان این قضیه ازلحاظ روحی خیلی ضعیف شد. او به من خیلی وابسته بود و این مسئله مخصوصاً در سه ماه اول برایش خیلی سخت بود و دائماً بی‌تابی می‌کرد و همین از نظر روحی براو اثر منفی گذاشت و این متقابلاً روی فرزندمان هم تأثیر داشت و ماهنوز هم درگیر همین مسئله هستیم. اثرات روحی و روانی آن‌زمان تا به امروز در همسر من وجود دارد. دختر من هم که حالا بیست و هفت سال دارد به‌خاطر همین فشارها یک مقدار از نظر روحی دچار ناراحتی شده است.
پس از تکمیل پرونده ام در ضد اطلاعات، به جمشیدیه منتقل شدم. آقای نجفی و آقای عارفی هم آنجا بودند. آنها از افرادی بودند که در ارتش با هم همکاری داشتیم. در اواخر سال 55 و اوایل 56 این مسائل سیاسی بصورت علنی در ارتش و مخصوصاً در نیروی هوایی مطرح نبود. ما هم تقریباً یک گروه مستقل در پدافند بودیم که تقریباً نفر اصلی گروه هم خود من بودم. همزمان با من 23 نفر دیگر هم دستگیر شده بودند. این 23 نفر در طول سه ماه آزاد شدند. یعنی یک نفر پس از یک ماه، یک نفر پس از دو ماه و تعدادی هم که آخرین گروه محسوب می شدند. پس از سه ماه و درست زمانی که داشتند سلول من را تعویض می کردند آزاد شدند. حتی بسیاری از آنها دوباره بر سر کارهای قبلیشان بازگشتند. من مانده بودم و آن دو نفر که در زندان جمشیدیه دوباره ملاقاتشان کردم. در واقع از بین آن جمع، فقط ما سه نفر بودیم که محاکمه شدیم و برایمان زندانی بریدند. ازطرفی یک نوار همراه من بود در آن شعری را خوانده بودم که در مدرسه‌ی فیضیه سروده شده بود. یک بیت آن را که خاطرم هست به این صورت بود:
«عید ما روزی بُود کز شاه آثاری نباشد      پهلوی بی‌حیا و کاخ و درباری نباشد.»
این شعر، حدوداَ ده بیت بود و نوار آن به دست ضد اطلاعات افتاد. ازطرفی هم به خاطر بحث اسلحه‌ها که من مطرح کرده بودم جرمم بسیار سنگین شده بود.
در رابطه با زندان جمشیدیه هم نکته‌ای را خدمتتان عرض کنم: ما در آنجا هیچ اطلاعاتی از بیرون نداشتیم. یعنی نه روزنامه‌ای بود، نه رادیویی. من با یک سرباز آشنا شدم که پسر بسیار خوبی بود و اطلاعات بیرون را به ما می‌رساند. مقداری که از آشنا ییمان گذشت و به اطمینان متقابلی رسیدیم یک روز از او خواستم که برایمان یک رادیو بیاورد و ایشان هم یک رادیوی بسیار کوچک آورد. ما در آن زمان،؟ من برنامه‌های رادیو بی.بی.سی. را گوش می‌کردم و در ساعتی که برنامه‌های خبر بود به توالت می‌رفتم و آنجا اخبار مهم را حفظ کرده برای بقیه‌ی بچه‌ها در زندان، تعریف می‌کردم. یک روز هم این سرباز آمد و گفت رادیو را بدهید زیرا متوجه شده‌اند و می‌خواهند برای بازدید بیایند. ما نیز رادیو را پس دادیم و روز بعد آمدند و تمام سلول‌ها را به هم ریختند و خوشبختانه با هوشیاری آن سرباز، متوجه وجود رادیو نشدند.
یک ماجرای دیگر هم این بود که بعد از آوردن هویدا و نصیری در سال 56 به جمشیدیه، آنها هم به همراه ما در طبقه‌ی بالا بودند و هنگامی‌که برای هواخوری می‌آمدند از پشت ساختمان می‌دیدیم که چطور محوطه‌ی بزرگی را برایشان درست کرده بودند و آنها با لباس‌های شیک و خیلی عالی به هواخوری می‌رفتند تا این‌که پس از چندروز احساس کردند که ما نباید در آنجا حضور داشته باشیم و از آنجا به جایی دیگر منتقل شدیم.
 بعد از مدتی ما را به قصر فیروزه و از آنجا برای محاکمه به چهارراه قصر بردند. من در دادگاه مرحله‌ی اول به 15 سال زندان محکوم شدم ولی محکومیتم پس از برخورد به قضایای آزادی سیاسی در انتها، به چهار سال تقلیل پیدا کرد. پس از محاکمه‌ی آخر تقریباً دو یا سه روز در زندان قصر بودم زیرا در روز بیست و یکم بهمن، زندان، توسط مردم تسخیر شد و من بیرون آمدم در خیابان‌ها مردم را دیدم که با اسلحه بیرون ریخته‌اند. و من تا حدودی از اوضاع خارج از زندان مطلع بودم ولی با دیدن آن صحنه های پایانی رژیم شاه، شگفت زده و خوشحال شدم. من هم قصد داشتم که اسلحه بگیرم و به جمع تظاهرات کنندگان بپیوندم. ولی خیلی شلوغ بود. از آنجا با پای پیاده به میدان امام حسین (ع) و از آنجا هم به خانه‌مان که در خیابان پیروزی فعلی بود رفتم. روز 21 بهمن پس از چند روز به سر کار برگشتم. با این که از نظر قانونی و برابر با احکام آن حکومت، من یک شخص اخراجی بودم ولی هنوز مراحل قانونی آن طی نشده بود.فردای آن روز، انقلاب پیروز شد. مدتی از انقلاب گذشت. ضداطلاعات، زندان آنجا را که من در آن حبس بودم بسته بود. از طرف ستاد من را خواستند و گفتند که قصد دارند ضداطلاعات جدیدی بناکنند و از من خواستند که در آنجا کار کنم. من هم شروع به کار کردم. یک روز پرونده‌ی آن شخصی که جلسات ما را با گزارش هایش لو داده بود و همین طور گزارشی که نوشته بود زیر دست من آمد. فوراً او را شناختم. شخصی بود که در طبقه‌ی بالایی ساختمان خودمان در معاونت کار می کرد. از طرفی نامه‌ای هم از بالا آمده بود که: « هرکس از پرسنل را که تا سقف سه گزارش ضد مردمی ارائه داده است اخراج کنید.» و این شخص تا جایی که دلش می‌خواست گزارش ضدمردمی داشت ولی من اصلاً به روی خود نیاوردم و ایشان سرجایش ماند و به خدمتش ادامه داد. حتی بعدها پیش من آمد و خیلی گریه و زاری و عذرخواهی کرد. و من هم در مجموع، هیچ اقدامی در خصوص این شخص انجام ندادم و ایشان در سر خدمت خود ماند تا این‌که بازنشسته شد.
در زمان انقلاب، مجموعه‌ی افراد کشور باهم متحد بودند و با رهبری بسیار ارزنده‌ی امام(ره) حرکتی را انجام دادند، ولی صد درصد همراهی ارتش باعث شد که انقلاب با شهدا و خسارات کمتر و در بعد زمانی سریع تری به پیروزی برسد. از این‌رو من نقش ارتش را بسیار مؤثر و مفید می‌بینم. البته خواست و مشیت خداوند بود که ارتش قبلاً از درون متحول شده بود.
پس از پیروزی انقلاب، من در همان قسمت اولیه‌ی خودم یعنی پدافند، مشغول به‌کار بودم تا این که برای مدت زمان کوتاهی به اطلاعات و ارشاد و پس از آن هم مدتی در ساحفاجا مشغول به خدمت شدم. تا زمانی که بازنشستگی به ادامه‌ی خدمت مشغول شدم.


سازمان عقیدتی سیاسی ارتش


 
تعداد بازدید: 8073


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.