پای صحبت پیشکسوتان

سرتیپ دوم قضایی بازنشسته؛ مسلم بهادری


گردآوري: احمد نوروزی فرسنگی

انگار همین دیروز بود در پادگان سلطنت آباد ارتش سابق، مرکز درجه داری نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی امروز، ماه های آخر دوره تخصصی مخابرات را طی می کردیم. ساعت درس تمام شده بود همه دانشجویان رفتیم به راحت باش ده دقیقه ای بین ساعات درسی، در این ده دقیقه تنها کاری که می شد انجام داد این بود که سری به بوفه بزنیم، اگر پول داشتیم ساندویجی می خوردیم و اگر پول کافی نداشتیم با صرف یک چای رفع خستگی می کردیم. در حالی که دست هایم داخل جیبم بود بطوریکه دوستانم متوجه نشوند در حال شمردن پول های داخل جیبم بودم که ببینم ساندویچ می توانم بخورم یا باید به خوردن یک چای اکتفا کنم، بعد از اندکی جستجو برایم روشن شد که داخل یکی از جیب هایم دو سکه ده ریالی است، تکلیفم روشن شد با توجه به اینکه تا آخر هفته حدودا" بیست راحت باش داریم و هر چای هم یک ریال است، بخودم قول حتمی دادم که هر راحت باش یک چای خواهم خورد، حالا اگر به دوستانم تعارف بزنم و پول دو سه چای آنها را حساب کنم دو راحت باش آخر هفته را بدون چای سر خواهم کرد. البه در آسایشگاه داخل کمدم 25 تومان بود که طبق برنامه ریزی اول ماه آن پول مخصوص هزینه های مرخصی پایان هفته بود. بعد از این حساب و کتاب سریع حرکت کردم به طرف بوفه در حالی که هنوز دست هایم داخل جیب شلوارم بود.

***

.... مثلا" یک شب نگهبانی که نگهبان پاس 2 یعنی سخت ترین پاس های نگهبانی بودید مجسم کنید برای گذراندن آن دو ساعت که خوابتان نمی برد به چه چیزهایی که فکر نمی کردید. مثلا" به دختر عمویی که از دوران کودکی به او علاقه داشتی و همه می گفتند عقد شما دو نفر را توی آسمان ها بسته اند و امروز صدها کیلومتر با او فاصله داری و یا فکر کردن به دوستان دوران تحصیلت که هر کدام در جایی مشغول به کار شده اند و تو دور از آنها خواسته یا ناخواسته در حال رقابت با آنها هستی، یا به درس ریاضی دوران دبیرستانت فکر می کردی، که همیشه نمره ات 20 بود و همه می گفتند فلانی دانشکده فنی دانشگاه تهران حتما" قبول می شود اما در درون تو چیز دیگری می گذشت تو دلبسته لباس نظامی شده بودی و زمزمه همیشگی است این شعر فردوسی بود که :

چو ایران نباشد تن من مباد

               بدین بوم و برزنده یک تن مباد

از کشته و مرده میهنت برای یک بار هم ساعت انشاء که موضوع این بود که بنویسید در آینده می خواهید چکاره شوید. نوبت خواندن انشا که بتو رسید بعد از خواندن چند جمله مقدماتی رسیدن به اینجا که من به همه مسئولیت های اجتماعی احترام می گذارم. اما برای اینکه از کشور و مردم دفاع کنم دوست دارم وارد ارتش بشوم. لباس نظامی بپوشم و خلبان بشوم، که بچه های کلاس همه زدند زیر خنده، یکی از بچه ها گفت روی زمین دو قدم نمی تواند راه برود می خواهد خلبان ارتش بشود. غرق در این خاطرات بودی که پا سبخش می آمد و نگهبان پاس نگهبانی را از تو تحویل می گرفت.

شاید شما هم گاه و بیگاه تحت تأثیر زمینه تداعی معانی سراغ چنین خاطره هایی از گذشته نظامی خود می روید، خاطراتی که شما رابرای دقایقی به روزهای پر از آرزوی دوران جوانی می برند؛

***

خوب کجا بودم. آنجا که ساعت راحت باش دست هایم داخل جیب شلوارم بود بعد از شمارش پولم حرکت کردم به طرف بوفه که چشمتان روز بد نبیند یکمرتبه سرگروهبان منوچهری از فاصله­ای نه چندان دور فریاد زد: دانشجو! دستاتو از جمعیت بیار بیرون، از ترس و با عجله دست هایم را بیرون آوردم و دو تا ده ریالی که توی دستم بود افتاد روی زمین و غل خوردند و جلوی چشم های بهت زده­ام افتادند داخل جوی آب، سعی کردم با پایم جلوی آنها را بگیرم  که موفق نشدم، آستینم را بالا زدم کنار پل زانو زدم دست بردم داخل جوی آب، بی فایده بود، آب هر دوتای ده ریالی را برده بود زیر پل. بلند شدم شلوارم را تکاندم، سرم را بالا گرفتم دیدم در فاصله دو قدمی سرگروهبان هستم در حالی که ارشد هم با یک نخ و سوزن ایستاده بود. آماده برای دوختن جیب های شلوارش، که یکمرتبه سرو صدای شدید دعوای دو تا از دانشجویان نظر همه از جمله سرگروهبان را بخود جلب کرد، دوختن جیب های شلوار من هم منتفی شد. بله آن دو نفر افتاده بودند به جان هم و توی سر و کله یکدیگر می زدند، سرگروهبان داد زد، همه دانشجویان بروند کلاس، همه رفتیم بجز آن دو نفری که دعوا می کردند. آنها را از هم جدا کردند، اینکه دعوایشان سر چی بود و آنها را بردند برای همه نامعلوم بود. بچه ها همه کنجکاو شدند که از سرنوشت آن دو نفر باخبر شوند که زنگ کلاس زده شد و استاد آمد سرکلاس، نام استاد سروان رودسری بود، درست خاطرم هست که سکوت عمیقی کلاس را فرا گرفته بود استاد چند قدم جلوی تخته سیاه راه رفت دقایقی متفکرانه قدم می زد. سرانجام آن سکوت نگران کننده شکسته شد و استاد گفت: بچه می دانم که شما حواستان به درس نیست، نگران آن دو نفر دوستانتان هستید من هم نگران هستم، اما هر طور شده باید درس را شروع کنیم که از برنامه عقب نمانیم و ادامه داد، آن دو نفر دوست شما سر موضوع عجیب و غریبی با هم دعوا کردند، یکی از آنها طرفدار شاه بود. دیگری طرفدار آیت الله خمینی آنکه طرفدار شاه بود تعجب نداشت، آنچه تعجب داشت این بود که یک نفر داخل پادگان پیدا شده که طرفدار آقای خمینی است. بچه ها گفتند: استاد، آفای خمینی کیست؟ استاد گفت از روحانیون رده بالا از مراجع است. مخالف شاه و رژیم می باشد طرفدارانی هم در میان مردم دارد، همین پریروز که پانزدهم خرداد بود طرفداران او به عنوان اعتراض به دستگیری ایشان به خیابانها ریختند که تهران را به آشوب کشیدند. نیروهای دولتی هم با آنها به مقابله برخاستند، من و شما هم قرار است یک هفته آماده در پادگان بمانیم تا آن غائله تمام بشود. دانشجویان پرسیدند استاد الان آن دو نفر کجا هستند؟ استاد گفت نمی دانم دعا کنید که ضد اطلاعات باخبر نشده باشد اگر باخبر شده باشد برای آنکه طرفدار شاه بوده که مشکلی پیش نخواهد آمد، شاید تشویق هم بشود، اما دانشجوی مسلم بهادری که طرفدار آیت الله خمینی بوده است حتما" توی دردسر می افتد، استاد بعد از این توضیحات درس را شروع کرد هر چند که بیشتر وقت کلاس گذشته بود همان چند دقیقه باقیمانده هم کسی حواسش به درس نبود، تمام حواس ما به مسلم بهادری بود که آیا چه بلایی سرش می آید، لحظات پایانی کلاس با اضطراب می گذشت که آن دو دانشجو وارد کلاس شدند همان موقع هم زنگ راحت باش زده شد و دوستان هم نفس راحتی کشیدند، ساعت راحت باش همه دور آنها جمع شدیم و آن دو نفر را سوال پیچ کردیم، معلوم شد که کار به خیر گذشته است. مسلم بهادری که خیلی ناراحت و مضطرب بود گفت: ما را بردند دفتر سروان عزیزی فرمانده گردان، ایشان چند دقیقه سر ما نهیب زدند و تبعات دخالت در امور سیاسی را به ما گوشزد کردند و نگذاشتند کار به ضد اطلاعات بکشد. به همین راحتی آبی ریخته شد برآتشی که در درون همه ما شعله ور شده بود نکته در خور توجه در اهمیت این اتفاق اینکه در آن مقطع زمانی در پادگان سلطنت آباد علاوه بر دانشجویان کادر که در بخشی از پادگان دوره تخصصی دسته مخابرات را طی می کردند، در بخش دیگر آن، دانشجویان وظیفه از مقاطع تحصیلی لیسانس تا دکترا دوره آموزشی خود را طی می کردند بازتاب این اتفاق به ظاهر کوچک این شد که زمزمه های اعتراض دانشجویان وظیفه به آماده باش یکهفته ای در گوشه و کنار پادگان پیچید. اهمیت این اتفاق به ظاهر کوچک زمانی روشن می شود که بدانیم در آن سال 1342 امام راحل (ره) را به دلیل مخالفت های شدید و علنی که در نطق ها و خطابه های خود علیه شاه و حامیانش آمریکا و اسرائیل نشان می داد، دستگیر شده مرام مسلمان انقلابی به طرفداری مرجع تقلید خود قیام کرده در این میان ارتشی وجود دارد که شاه بنا دارد با این ارتش آن قیام را سرکوب کند، فضای جامعه خصوصا" تهران به گونه ای است که در سطح خیابان ها و میادین شهر، تانک ها و زره پوش ها مستقر شده ، نظامیان زیادی هم به حالت آماده باش در داخل پادگان ها بسر می برند که در صورت لزوم به نیروهای سطح شهر بپیوندند. تصور کنید  در چنان شرایطی ضد اطلاعات و عوامل نظام متوجه بشوند که یک نفر ارتشی در داخل پادگان به طرفداری از امام راحل (ره) برخاسته، فرمانده قسمتی که این اتفاق در آن رخ داده است، روی آن حادثه ضد نظام سرپوش گذاشته، استاد کلاس که یک سروان است با آن دانشجو اظهار همدردی می کند و آرزو می کند که ضد اطلاعات متوجه نشود، تمام دانشجویان هم نگران آن دانشجوی طرفدار امام هستند با این اوصاف در خصوص ماهیت بدنه آن ارتش، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

 

سرتیپ دوم قضایی بازنشسته مسلم بهادری از چگونگی آشنایی خود با امام راحل (ره) در 47 سال قبل می گوید:

اینکه چگونه من چهل و هفت سال قبل حضرت امام را می شناختم و طرفدار ایشان بودم، گوشه هایی از زندگی خود را از ایام کودکی تا ورودم به ارتش بیان می کنم.

من درسال 1320 در خانواده ای مذهبی در کمیجان بدنیا آمده­ام کمیجان بخشی از شهرستان اراک است. در آن زمان امکانات تحصیلی زادگاه من خیلی محدود بود بطوری که ما با سختی باید به اراک می رفتیم. در اراک  در دبیرستان مولوی درس می خواندم؛ سال های پایانی  تحصیلم بود که تحت تاثیر جاذبه هایی از قبیل نظم و انضباط و آراستگی لباس نظامیان، علاقمند شدم وارد ارتش بشوم. در حالی که ما هفت برادر بودیم و هیچ کدام از آنها وارد ارتش نشده بودند. موضوع را با پدرم درمیان گذاشتم که اهل مسجد و نماز و عبادت و اذان گوی مسجد محلمان بود. نظر من را با تأمل پذیرفت ابتدا مخالف بود اما در مقابل اصرار من یک روز دستم را گرفت برد خدمت آیت الله آقا شیخ نقی عراقی از مراجع زمان، گفت پسرم مسلم می خواهد وارد ارتش بشود، ایشان گفت: ما در همه جا به افراد مسلمان و متدین احتیاج داریم خصوصا" در ارتش و توصیه هایی مهم در جهت پشتیبانی از حق و حقوق مردم کرد. نکته قابل ذکر اینکه پسر ایشان هم وارد ارتش شده بود، اما به علت مواجه شدن با مشکلاتی با وساطت علما از ارتش رها شده بود. اینگونه بود که من در سال 1339 وارد ارتش شدم.

 

علاوه بر طی دوره سه ساله دانشکده افسری امام علی (ع) و دوره مقدماتی پیاده، دوره عالی رسته ای قضایی را بپایان رساندم پس از مسئولیت هایی در عرصه های فرماندهی، مدیریتی و تبلیغات با 36 سال خدمت سربازی در سال 1375 به افتخار بازنشستگی نائل شدم.

از حضور مختصرم در دفاع مقدس عرض کنم. مسئولیت تبلیغات قرارگاه خاتم و قرارگاه خاتم و قرارگاه کربلا را در عملیات های طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان و محرم به عهده داشتم. همزمان به عنوان نماینده ارتش در ستاد تبلیغات جنگ انجام وظیفه کرده ام. از مواهب زندگی نظامی ام سال های است که توفیق آشنایی و همکاری نزدیک با شهید سپهبد علی صیاد شیرازی را داشتم. آخرین مسئولیت های خدمتی ام عبارت بود از: معاون هماهنگ کننده اداره عقیدتی سیاسی نیروی زمینی ارتش، معاون نظامی مرکز آموزش عقیدتی سیاسی ارتش. جانشین معاونت تبلیغات عقیدتی سیاسی فرماندهی معظم کل قوا و مسئول ستاد حی علی الصلاة نیروهای مسلح.

جادارد اشاره ای داشته باشم به تاثیرگذاری تربیتی یکی از معلمین دوران دبیرستان آقای مستبصری که درآن مقطع زمانی که از جهات مختلف، مذهب زدایی می شد؛ او در دبیرستان نماز جماعت برگزار می کرد که بعد از تاثیرات تربیتی خانواده مذهبی ام نقش آن معلم عزیز در انتخاب راه آینده ام اساسی بود. خوب وقتی از آن فضا وارد ارتش شدم ضمن اینکه به اصول خودم پایبند بودم با دوستان متدین هم که در داخل ارتش کم نبودند آشنا شدم؛ از جمله سرتیپ دوم بازنشسته زندیان که دیانت ایشان زبانزد بود و من بیشتر از طریق ایشان با حضرت امام آشنا شدم چون او از همان عنفوان جوانی از حضرت امام تقلید می کرد و وجوهات شرعی خود را به دفتر معظم اله می داد که من دست خط مبارک امام راحل را به عنوان رسید وجوهات نزد آقای زندیان مشاهده کرده ام. برای اینکه با دوستداران انقلاب و مردم در ارتش آن روزها بیشتر آشنا شوید نقل خاطره ای را ضروری می دانم از یکی فرماندهانم:

بله فرماندهی داشتیم به نام سرهنگ وثوق یک روز برای بازدید به محل کارما آمده بود در داخل کتاب ریاضی من یک اعلامیه از حضرت امام دید. گفت جوان چه می خوانی؟ گفتم ریاضی. نگاهی به اعلامیه امام کرد و گفت مواظب باش با خواندن اینگونه ریاضیات کار دست خودت ندهی.

اگر من و امثال من در آن روزها می توانستیم اعلامیه های حضرت امام را به داخل پادگان ببریم، به خاطر حضور ارتشیانی چون سروان عزیزی و سرهنگ وثوق و امثال آنها بود.

 


ماهنامه تلاش شماره 64 خرداد ماه 89


 
تعداد بازدید: 7133


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.