گفت‌وگو با فرزانه بهزادی- مجله دانستنی‌ها

فرزانه بهزادی


مصاحبه‌كننده: ایرج بابا حاجی

قصه یک عمر دویدن

اشاره:
این چندمین بار بود که قرار بود همدیگر را ببینیم و درباره خاطرات قدیم و روزگار عمر از دست رفته گپی بزنیم. خاطراتی که مثل حال و هوای این روزهای تهران تو غبارها و مه گم شد همانطور که ما تهران را در چند روز اخیر توی دود و دم گم کرده‌ایم. نفس‌زنان مثل همیشه با تأخیر رسید اما رسید. عذری خواست و پس از خوش و بش با بچه‌های تحریریه روی صندلی راحتی یله داد و لحظه‌ای بعد چای خوش‌رنگ توی فنجون روبه‌روش گذاشته شد. چای را هورتی بالا کشید و بعدش سراغ سیگار را گرفت که می‌تواند دود کند یا نه؟ جواب منفی بود. تحمل کرد و چیزی نگفت. راستش غرغر نکرد. لحظه‌ای بعد قرار شروع کنیم و دست در دست او به سال‌های اول انقلاب پرواز کنیم.
تهران ـ تیر 1358
با لیسانس ادبیات از دانشگاه ملی فارغ‌التحصیل و با پذیرش بورسیه‌ای از مریلند آمریکا راهی لندن شده بودم تا از آنجا به آمریکا بروم که در یک مکالمه تلفنی شبانه با تهران سرنوشت جور دیگری رقم خورد. یک دختر 20، 19 ساله بودم که بدون هیچ سابقه‌ای باید مسؤولیت پر تیراژترین مجله علمی و خصوصی را به عهده می‌گرفتم.

این ایده انتشار مجله دانستنی‌ها از کجا پیدا شد؟
پدرم بعد از انقلاب دوباره انتشار سپید و سیاه را شروع کرده و با سبک و سیاق انقلابی در حال انتشار آن بود و هرگز فکر نمی‌کرد که دوباره تعطیل‌اش کند (سپید و سیاه قبلاً در سال 1353 با دستور مستقیم دولت وقت و شخص خود هویدا تعطیل شده بود) البته این موضوع ناگفته نماند که در یک دوره‌ای در سال‌های 56 و 57 فضا عوض شده و با طعنه و متلک از آن با عنوان «جیمی کراسی»‌ یاد شده و مطالب بیشتر جراید سیاسی و فضا سیاسی بود.

چطور دوباره اجازه انتشار گرفت؟
با آغاز انقلاب در دولت شریف امامی به آنها (سپید و سیاه ـ فردوسی ـ امید ایران و تهران مصور) اجازه چاپ داده شد که هر چهار تا تغییر سیستم داده و با غلظت بالای سیاسی در آمدند.
برگردیم سر دانستنی‌ها چون پدرتان درباره سپید و سیاه در کتاب‌های خود شبه خاطرات توضیحات مفصلی را داده و بحث ما هم درباره دانستنی‌ها است.
بله سپید و سیاه بعد از انقلاب در حدود 30 شماره منتشر شد تا آن هم در دولت جدید و وزارت آقای میناچی از جبهه ملی دوباره توقیف شد. یک روز‌ آقای دکتر ممکن، معاون مطبوعاتی ایشان از پدرم می‌خواهد که به ارشاد آن زمان برود. (دکتر ممکن بعد از رکناری نهضت آزادی و جبهه ملی به فرانسه پناهنده و امروز روزگار سختی را می‌گذراند) به هر حال آن روز دکتر ممکن به پدرم خبر می‌دهد که نمی‌توانید دیگر سپید و سیاه را منتشر کنید و باید از کارتان کناره گرفته و جای‌تان را به جوان‌ها بدهید. البته یک نکته ناگفته نماند که در روزگار قدیم مجلات هفتگی حق داشتند علاوه بر امتیاز هفتگی خود یک ماهنامه هم  داشته باشند که پدر بعد از انقلاب این ماهنامه را با عنوان دانستنی‌ها برای جوانان منتشر کرده بود که زیادی جدی نبود و در حدود دو، سه شماره مانده بود و بعد همه چیز جدی شد.

چطور جدی شد؟
در همان دیدار دکتر ممکن یک شماره از دانستنی‌ها را که بابا منتشر کرده بود از کیفش در می‌آورد و به او می‌گوید دوران امروزی این را می‌خواهد بدون شما، بهتر است بروید امتیاز آن را به نام بچه‌های‌تان کرده و ادامه بدهید. خود شما دیگر نمی‌توانید کار کنید و این جور بود که سرنوشت من رقم خورد و قصه چیز دیگری شد.

ایده آن از کجا پیدا شد. پدر شما در مجله‌اش سپید و سیاه ستون کوچکی با عنوان دانستنی‌ها داشت اما این ایده بزرگ یعنی چاپ یک مجله علمی و جالب و جذاب از کجا به ذهن‌تان افتاد؟ با امکانات کم آن زمان مثل نبود اینترنت و کمبود لوازم آگاهی بخش در این باره و دیگر وسایل لازم حتی تهیه خود عکس‌ها هم کار سختی است که همه اینها را در قالب یک مجله عمومی منتشر کنید؟
قرار شد یک مجله چهار رنگ با مطالب علمی منتشر کنیم که این اتفاق برای اولین بار در عرصه مطبوعات رخ می‌داد. قبول دارم اما ما هم تصمیم خود را گرفته و نمی‌توانستیم عقب‌نشینی کنیم. البته باید بگویم پدرم به مطالب و مقالات علمی علاقه زیادی داشت و حتی پیشنهاد خرید امتیاز مجله دانشمند را بارها به الموتی، صاحب امتیاز این مجله داده بود اما او قبول نکرده و فروشنده نبود.

بعدش چه شد؟ برای هیأت تحریریه آن به سراغ چه کسانی رفتید؟
در ابتدای شروع کار با همان تحریریه سپید و سیاه شروع کردیم که ذبیح‌الله منصوری معروف‌ترین بود. یادمه همیشه گله می‌کرد که چرا پدرتان شما را به من معرفی نکرده. من خاطرات کار منصوری را در کتاب آقای جمشیدی کاملاً‌ توضیح داده و درباره آن نوشتم. به غیر از او جهانگیر پارساخو بود که یک جورهایی همه کاره بابا و آچار فرانسه تحریریه بود و کافی بود یک عکس نایاب یا مطلب گم شده را از او بخواهی. پارساخو عشق عجیبی به پدرم داشت. او علاوه بر این کارها طراح جدول هم بود و تمام عمرش را برای طراحی جدول برای سپید و سیاه و بعد دانستنی‌ها گذاشت. یکی، دو نفر مترجم مطالب فرانسه و آلمانی مثل دکتر مرعشی داشتیم. دکتر احمد توکل هم با ما بود. یک کاوه باسمنجی بود که اطلاعات خوبی درباره هواپیما و داستان پرواز داشت که خودش دفتر مجله را پیدا کرد و آمد.

دفتر مجله کجا بود؟ داخل خیابان خردمند بود؟ پس شما کوچه طبس میدان توپخانه را که سپید و سیاه چاپ می‌شد را ندیدید؟
تمام عمر سپید و سیاه در همان کوچه طبس گذشت (در آن روزگار رسم بود دفاتر اکثر نشریات نزدیک کیهان و اطلاعات باشد و این دو مؤسسه بزرگ یک مشروعیتی به میدان توپخانه داده بود و این اواخر آنجا به عنوان یک مکان و پاتوق فرهنگی شده بود و بیشتر خبرنگارها در آن حوالی این سو و آنسو می‌دویدند تا آخرین اخبار را برای چاپ برسانند) بعد از وقوع انقلاب اکثر نشریات دفاتر خود را عوض کرده و بالاتر آمدند جز کیهان و اطلاعات که ماندند و تکان نخوردند هرچند مؤسسه اطلاعات هم این اواخر جایش را عوض کرده و به میرداماد رفته است اما کیهان مانده است که مانده. سپید و سیاه هم یکی از همان نشریات بود که جا عوض کرد و آمدیم خیابان خردمند و 30 سالی آنجا بودیم.

موافقی از شماره‌های اول شروع کنیم؟
تا زمانی که من نیامده بودم بابا سه شماره از دانستنی‌ها را با عنوان مجله‌ای برای جوانان منتشر کرده بود که من رسیدم و از شماره چهارم با آنها بودم. در آن سه شماره اگر دقت کنید 3 ـ 2 سرمقاله از جانب من بدون نام یا با امضای هیأت تحریریه هست اما بعدش سرمقاله‌ها با امضای من می‌شود.

و بعد شما به مجموعه اضافه شدید؟
در روزهای اولی که کارم را شروع کردم تمام حواسم به حرف‌ها و راهنمایی‌های پدرم بود. مثلاً می‌گفت چه مطالب ویژه‌ای پیدا کنم و با همکاران چگونه به عنوان یک مدیر و سردبیر رفتار کنم. یادمه بیشترین توصیه او همیشه برای جلد بود و می‌گفت جلد یک مجله باید طوری باشد که توجه هر عابری را جلب کرده و مثل برق روی او تأثیر بگذارد.

کار مجله با چاپ چه تیراژی شروع شد؟
تیراژ اول کار زیاد نبود. ما کار را با چاپ 7 تا 10 هزار تا شروع کردیم و بعد یک دفعه تیراژ بالا رفت که آن هم برای خودش ماجرایی دارد.

برای تهیه مطالب چه کار می‌کردید؟
همان‌طور که گفتم تحریریه اول مجله همان تحریریه قدیم سپید و سیاه بود که به مرور زمان تغییر کرد. مرعشی مطالب آلمانی را ترجمه می‌کرد. آقای برزگر، فرانسه و یک مرتضی پاریزی هم بود که مطالب ارتشی را می‌نوشت. آقایان رضا فتحی و کامران مقبل هم کارهای ایتالیایی را به فارسی برمی‌گرداندند. اگر الان به شماره‌های اولیه مجله رجوع کنید نام این افراد دیه می‌شود. به غیر از اینها ما به تمام افراد فامیل مقیم خارج سپرده بودیم که مجلات و کتاب‌های علمی را از کشورهای مختلف برایمان بفرستند. مثلاً مجلات و کتاب‌ها از آلمانت و انگلیس و آمریکا که همین هم شد و به عنوان نمونه برادرم ساسان از آمریکا کتابی درباره شناسایی اسلحه فرستاد که از مطالب و عکس‌های آن استفاده کردیم و در تیراژ تأثیر داشت. این تصاویر در شماره‌های اولیه مجله دیده می‌شود. از سویی دیگر خود من به موتور و ماشین و هواپیما علاقه زیادی داشتم و در شماره‌های اول تصاویر زیادی از موتورهای مسابقه و کراس پرشی رو و پشت جلد چاپ می‌کردیم.

مجله، عکاس هم داشت؟
بله، آقای ملک عراقی عکاس مجله بود که قبلاً هم با بابا در سپید و سیاه کار می‌کرد. البته ما در مجله دو مدل استفاده از عکس داشتیم که یک مدل آن استفاده از مجلات و کتاب‌ها بود که به آن اشاره کردم و یک مدل هم عکاس مجله می‌رفت از سوژه عکس می‌گرفت. بیشتر از مجلات و کتب استفاده می‌کردیم و بابت همین یادمه پدرم سفارش می‌کرد که برای خرید مجله وکتاب خساست به خرج نداده و دستم نلرزد. شاید در یک کتاب فقط یک عکس به دردمان می‌]ورد ولی ممکن بود همان یک عکس تأثیر زیادی در بالا رفتن تیراژ داشته باشد.

کار ذبیح‌الله منصوری به چه صورت شروع شد؟
کار منصوری با نوشتن پاورقی‌های علمی شروع شد. او یک پاورقی‌نویس بزرگ بود که مطالبش همیشه پرخواننده بود. پاورقی‌های «جراح دیوانه» ـ «بزرگترین جهانگردی بشر که همان ماژلان بود» ـ «ابن‌سینا» ـ «خداوند الموت» از داستان‌های پرخواننده مجله بود که بعدها به صورت کتاب هم چندین‌بار چاپ و تجدید چاپ شد. ذبیح‌الله منصوری هیچ وقت در تحریریه نمی‌نشست. یک روز در هفته در یک ساعت تعیین شده می‌آمد و مطالبش را می‌داد و می‌رفت. او عادت داشت روی کاغذ گلاسه بنویسد که این کاغذها نواری شکل بود و اضافه کاغذهای برش خورده چاپخانه بود. هر خط از سه کلمه بزرگ بود که واضح می‌نوشت. منصوری تنها کسی بود که صفحه‌ای از ما پول می‌گرفت و این قرار را با پدر گذاشته بود.

این وضعیت تا چه زمانی ادامه داشت؟
از شماره 30 به بعد شرایط مجله خوب شد. بدهی‌های یک سال انتظار سبک شد اما مثل سایه با ما بود. خواننده‌ها نامه می‌دادند و تماس می‌گرفتند. یادمه یک نفر را آوردیم تا آن همه نامه را که در طول ماه می‌آمد جواب دهد. تیراژ تا 170 هزار در دو هفته و 340 هزار تا ماه رسیده بود. خیلی دلم می‌خواست به 200 و 400 برسیم که هیچ‌وقت نشد.

به نظرت عامل موفقیت مجله چه بود؟
برای اینکه مطالبمان سیاسی و اخبار روز نبود. ما مطالب علمی را با زبانی ساده برای تمام اقشار روزنامه‌خوان منتشر می‌کردیم.

در آن دوران که خبری از ماهواره و کامپیوتر، اینترنت و امکانات امروز نبود برای چاپ رنگی چه کار می‌کردید؟
مجله را چاپخانه افست چاپ می‌کرد. که در دهه 60 یکی از مجهزترین چاپخانه‌های خاورمیانه بود افست چهار رنگ چاپ می‌کرد که بعدها به خاطر بدهی دو میلیون تومانی ما به آنها آن را دو رنگ کرد. هیچ چاپخانه‌ای در تهران نبود که بتواند یک مجله را چهاررنگ و با آن تیراژ چاپ کند.

برای تهیه مطالب به غیر از منابعی که اشاره کردید دیگر چه کارهایی می‌کردید؟
یک تیم تحقیقاتی درست کرده بودیم که در جنگل‌های شمال و کویر ایران دنبال مطلب بود. یادمه یک بار دنبال پیدا کردن آخرین نسل ببر مازندران بودیم که این پروژه سه ماه طول کشید و آخر هم دست خالی ماندیم.

یک بار تعریف می‌کردید که یک روز یک مجله دیگر با نام دانستنی‌ها دیدید؟
ببینید در این کشور عده‌ای هستند که می‌خواهند بدون زحمت صاحب همه چیز شوند. یادمه همزمان با موفقیت دانستنی‌ها یک عده آمدند با اضافه کردن یک پسوند به نام دانستنی‌ها از روی دست ما کپی کردند که به خاطر هزینه‌هایی که ما برای کیفیت می‌:ردیم نتوانستند ادامه دهند و تعطیل کردند. خیلی‌ها تقلید کردند اما راه به جایی نبردند.

در دورانی که مجله موفق بود ابتکاری هم داشتید؟
بله زمانی که با افست سر آن بدهی دو میلیونی به مشکل خوردیم مجله دو رنگ و 52 صفحه‌ای شد که خوانندگان اعتراض کردند. آنها فکر می‌کردند ما پس از موفقیت دست به این کار زدیم و از ماجرا بی‌خبر بودند. همان وقت پدرم پیشنهاد کرد که یک مجله کوچک در وسط دانستنی‌ها با عنوان دانستنی‌ها برای کودکان چاپ کنیم که استقبال زیادی شد. البته بعد از چند شماره ارشاد اخطار داد که به دلیل نداشتن مجوز باید این کار را نکنیم که تصمیم بر این شد دانستنی‌های کودکان چند صفحه اضافی در آخر مجله چاپ شود.

نقش دکتر علی بهزادی در دانستنی‌ها چقدر بود؟
پدرم نقش پررنگی داشت. یک زمانی در مواقعی که به مشکلات حاد برمی‌خوردیم تجربه 30 سال روزنامه‌نگاری پدرم خیلی به کارمان می‌آمد و کمک می‌کرد، مثل همین ماجرای دانستنی‌های کودکان که باعث شد بدهی افست رفع شود.

در انتخاب مطالب هم دخالتی داشت؟
اوایل کار خیلی نقش داشت. گهگاه اختلاف سلیقه‌ای بود اما خوشبختانه هیچ‌وقت جدی نشد و به مشکل سنگینی برنخوردیم. یک زمان این اواخر کار تمام حواس او به نوشتن خاطراتش و چاپ آن بود و همان وقت نقش او کمرنگ شده بود. در کل پدرم همیشه با من بود و من چهار شخصیت از او در زندگی‌ام دارم.

بیشتر توضیح می‌دهید؟
او پدرم بود و من تا 24 سالگی دخترش بودم. همزمان با انتشار مجله دانستنی‌ها استادم شد. بعد از یاد گرفتتن کار همکار شدیم و در زمان بیکاری هم با هم  دوست بودیم. می‌نشستیم و از خاطرات دوران کار صحبت می‌کردیم.

از خاطراتتان با او در دانستنی‌ها هم می‌گویید؟
بهترین خاطره‌ام مربوط به زمانی است که مجله نایاب می‌شد. با ذوق می‌آمدم و به پدرم می‌گفتم که فلان شماره نایاب شده. آن وقت دو تا قهوه می‌ریختیم و ضمن خوردن آن برای شماره بعد مجله نقشه می‌کشیدیم. پدرم همیشه یک ماکت داشت و در آن مشخص می‌کرد که جای مطالب و عکس‌ها کجاست. او همیشه می‌گفت مطلب باید مثل برق خواننده را بگیرد.

چه روز و سالی مجله تعطیل شد؟
برای جور کردن هزینه‌های مجله خیلی به این در و آن در زدم. در سال 78 و 79 پراکنده منتشر شد و تعطیل بودیم. یادمه سال 1379 اخطار ارشاد رسید که اگر در شش ماه آینده منتشر نکنی لغو امتیاز می‌شوی. به خاطر همان با یک گروه مشغول به کار شدم که بعد از سه شماره کارمان به دادگاه کشید و برای دو سال اجازه فعالیت نداشتیم.

چه شد که تصمیم گرفتید یک مجله علمی را به یک مجله سیاسی تبدیل کنید؟
من از لحاظ مالی مشکل داشتم و نمی‌خواستم لغو امتیاز شوم. آمدم با این گروه مجله را از بحران دربیاورم که نشد و گرفتاری بیشتر شد. دانستنی‌ها همیشه برایم نقش یک بچه را داشت. من در زندگی‌ام یک دختر و یک پسر دارم اما تمام زندگی‌ام را برای بچه سوم خود دانستنی‌ها گذاشتم.

بعد از دو سال دوباره برگشتید و چند شماره منتشر کردید؟
برگشتم و چند شماره با کیفیت بالایی شروع کردیم، دوباره علمی شدیم و آگهی هم داشتیم. حتی می‌خواستم برای بانوان هم مطالب منتشر کنم. در سال‌های انتشار نامه‌هایی از سوی بانوان داشتیم که گله و شکایت می‌کردند که چرا به مطالب بانوان توجهی نداریم. این خیلی اذیت می‌کرد. علم زنانه و مردانه ندارد و در فکرش بودم. یادمه در تمام دوران انتشار مجله یادداشت‌های یک زن خانه‌دار را داشتیم که آقایان بیشتر خواننده آن بودند. به هر حال در دوره جدید چند صفحه درباره آشپزی، مد و باغبانی و دکوراسیون چاپ کردیم که جالب بود. حواسم به صفحه سرگرمی و عمومی هم بود.

اشاره کردید پدرتان برای سپید و سیاه مشکلاتی داشت که تا اوایل کار دانستنی ‌ها با او بود، نگران نبودی این مشکلات برای تو هم ایجاد شود؟
نه اصلاً از هیچ چیز نترسیدم. من زمان موشک‌باران تهران و جنگ با عراق و بمباران‌های هوایی مجله را منتشر  کردم و بابت همین دنبال کردن مطالب جنگی در مجله از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. یک روز از تهران خارج نشدم.

خاطره‌ای که ما داریم فروش دانستنی‌ها توسط دست‌فروش‌ها در جاده‌ها و ایستگاه‌های پلیس راه بود برای خودتان هم پیش آمد با این دست‌فروش‌ها روبه‌رو شوید؟
خیلی وقت‌ها در مسیر خانه به مجله، دست‌فروش‌ها در چهارراه مجله را می‌فروختند از کیوسک‌ها عکس مجله را می‌فرستادند که چاپ کنیم.

در دوره جدید هم موفق شدید اما به یک باره تعطیل کردید؟
برای اینکه هزینه‌ها بالا رفته بود. چاپخانه‌ها دیگر مثل سابق نبود. دخل و خرج جور درنمی‌آمد.

ظاهراً دیگر نمی‌خواستید خاطرات تلخ قبل بابت بدهی‌ها را تجربه کنید؟
همین‌طور است. در دوره قبل حلقه ازدواجم که برای دخترم گذاشته بودم را فروختم و دیگر چیزی مانند خانه و ماشین برای فروش نداشتم. باور کن اگر بود می‌فروختم و ادامه می‌دادم. من تمام زندگی‌ام را روی مجله گذاشتم و دیگر چیزی نداشتم.

ماجرای انتقال امتیاز به همشهری چگونه پیش آمد؟
وقتی دیدم دیگر نمی‌توانم ادامه دهم یک عده آمدند و پیشنهاد کردند که امتیاز را در اختیار آنها بگذارم. ندادم تا اینکه گروه مجلات همشهری آمد. بعد از چند جلسه صحبت متوجه شدم که آنها می‌توانند و امکاناتش را دارند که بلافاصله معطل نکرده و واگذارش کردم تا بچه‌ام به حیاتش ادامه دهد. نمی‌خواستم شاهد جوانمرگی دانستنی‌ها به دست خودم باشم.

شماره جدید دانستنی‌ها را دنبال می‌کنید؟
یکی از خریداران ثابت آن هستم. شاید باور نکنید شماره جدیدشان که چاپ شد تماس گرفتم و تبریک گفتم. به نظر من جوانانی که در تحریریه دانستنی‌ها هستند به بهترین نحو کار می‌کنند.

ظاهراً در حال ثبت خاطرات خود هستید؟
بله تکه تکه شروع کردم و در حال جمع‌آوری آن هستم. همیشه فکر می‌کردم خاطرات خود را در روزگار پیری می‌نویسم اما این‌طور نشد و بعد از انتقال دانستنی‌ها و راحت شدن خیالم بابت سرنوشت آن، کار را شروع کرده‌ام.

به عنوان سؤال آخر فکر می‌کنید در دهه 60 و 70 سال‌های انتشار مجله رقیب مجله کدام نشریه بود؟
من رقیب نداشتم. این از خودخواهی نیست. پدرم همیشه می‌گفت مجله باید رقیب داشته باشد تا با متوجه شدن نقاط ضعف و قوت کیفیت آن را بالا ببری.


تجربه ش 2 تیر 90، ص ۱۶۵


 
تعداد بازدید: 7601


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.