فرقة دموکرات آذربایجان از زبان ابراهیم ناصحی

ابراهیم ناصحی


مصاحبه‌كننده: مرتضی رسولی‌پور، تنظیم: مرجان رامی

زمانی‌که خبر خودکشی هیتلر در آوریل 1945/ اردیبهشت 1324 انتشار یافت، برای استالین تردیدی باقی نماند که تمام فکر و اهتمام خود را به موضوع نفت شمال ایران معطوف کند. به‌ویژه که دولت ایران فرستادة او را ـ سرگئی کافتاراذره ـ چند ماه قبل (18 دی ماه 1223)، دست خالی از تهران برگردانده بود. از این منظر غائلة آذربایجان و تشکیل فرقة دموکرات به رهبری پیشه‌وری و اندیشه جداسازی آذربایجان از ایران را باید طرح و نقشة استالین دانست. او بود که جعفر باقراف حاکم نواحی ماورای ارس (آران) را فرا خواند و در این مورد دستورات لازم را به او ابلاغ کرد. مقدمات تشکیل این فرقه و نحوة عملکرد یکسالة آن در آذربایجان، عکس‌العمل ارتش و دولت مرکزی، سرانجام پیشه‌وری و چند موضوع دیگر انگیزه‌ای فراهم آورد تا با یکی از شاهدان به گفت‌وگو بنشینیم و رویات او را بشنویم. این گفت‌وگو در 15 مرداد 1386 انجام گرفت که اکنون به علاقه‌مندان تقدیم می‌شود.
□ از اینکه پذیرفتید در این گفت‌وگو خاطرات ارزشمندتان به‌ویژه در وقایع مربوط به غائله آذربایجان را که خود شاهد عینی آن بوده‌اید، در اختیار بگذارید، سپاسگزارم. لطفاً در ابتدا خودتان را معرفی نمایید؟
• من هم متقابلاً از شما تشکر می‌کنم که امکان و فرصتی فراهم کردید تا با هم صحبت کنیم. در معرفی خودم باید عرض کنم که بنده ابراهیم ناصحی متولد 1300 خورشیدی در تبریز هستم. شناسنامه‌ام را در 1306، پس از آنکه قانون سجل‌ احوال مهر 1305 تصویب شد، گرفتند. اما تاریخ تولدم در آن به اشتباه 1301 خورشیدی ثبت شده است. در حالی‌که من تاریخ درست آن را در پشت جلد قرآن خطی و نفیسمان 1339ق که برابر 1300 خورشیدی است، دیدم. پدرم، حاج‌حسین، مردی باسواد و روشنفکر بود. او جزو تجار درجه یک، معتبر و محترم شهر تبریز بود. به طوری که اگر تبریز، بیست تاجر ثروتمند و سرشناس داشت، یکی از آنها پدر من بود. در آن زمان، در تبریز تجارت با داخل و خارج رونق فراوان داشت. پدرم علاوه بر املاک و مستغلات فراوان، در تبریز مغازه و کارخانة توتون‌بری داشت. توتون خام را به تبریز می‌آورد و در کارخانه‌اش به توتون سیگار تبدیل می‌کرد. در زنجان هم کارخانة شانه‌سازی داشت. در این کارخانه، از چوب درخت گلابی، شانه؛ قاشق؛ چنگال و چیزهای دیگر می‌ساختند. پدرم همچنین، در تجارت هم موفق بود و با شهرهایی نظیر اصفهان و استانبول داد و ستد و مبادلة کالا داشت. اما متأسفانه زود فوت کرد. در تابستان 1309 که ما به املاکمان در آذرشهر رفته بودیم، پدرم ناگهان بیمار شد و برای مداوا به تبریز بازگشت. اما پزشکان بیماری او را تشخیص ندادند و او در پنجاه‌وپنج سالگی درگذشت. در‌ آن زمان من تنها 9 سال داشتم و کلاس دوم ابتدایی را می‌‌گذراندم. پس از مرگ پدرم، سرپرستی من، سه برادر و چهار خواهر به عهدة مادرم که زنی فوق‌العاده لایق و کاردان بود، قرار گرفت. البته از پدرم املاک و مستغلات زیادی در تبریز و شهرهای دیگر به ما رسید که کار مادرم را در ادارة امور و سرپرستی ما آسان کرد. سالها بعد وقتی بزرگتر شده و سهم‌الارث‌ام را گرفتم، من نتوانستم به کار پدر ادامه دهم و به تهران آمدم. اما برادرانم تا مدتها در تبریز ماندند و کار پدرم را ادامه دادند. سرانجام آنها هم، چون من زمینهایشان را فروختند و به تهران آمدند.
□ لطفاً در مورد تحصیلاتتان توضیح بدهید، اینکه از کجا آغاز کردید و تا چه مقطعی به تحصیل ادامه دادید؟
• تحصیل و یادگیری را از مکتبخانه آغاز کردم. آن زمان پیش از دبستان مدتی در مکتبخانة زنانه قرآن می‌خواندیم. معلم ما زنی بود که حروف را با این فرمول به ما آموزش می‌داد: الف زِبَر اَب، جیم زِبَرْجَد، اَبْجَدْ و همینطور تا الی آخر. این روش برای یادگیری آسان الفبا بود. او قرآن را هم با همین روش به ما یاد می‌داد. خواهر بزرگم با این‌که به مدرسه نرفته و بی‌سواد بود، در مدت چند سال، با همین روش، قرآن را حفظ کرد. پس از مرگ پدر و مادرمان، او هر ساله در ماههای رمضان دو بار قرآن را به نیت آنها ختم می‌کرد. پس از مکتبخانه به کلاس تهیه که همان پیش‌دبستان است، رفتم. بعد هم وارد دبستان شده و تا کلاس ششم را خواندم. پس از آن به دلیلی که درست یادم نیست، سه سال ترک ‌تحصیل کردم. به نظرم شناسنامه‌ام گم شده بود. در 1316 دوباره به مدرسه برگشته و به کلاس ششم رفتم. در این هنگام همکلاسیهای قدیمی‌ام کلاس نهم را می‌گذراندند. با وجود تمام مشکلات، دوازده ادبی را خواندم و پس از آن به دانشسرای پسران رفتم. دانشسرای پسران در 1314 خورشیدی در تبریز تأسیس شده بود و در 1316 اولین گروه محصلین دورة‌ خود را به پایان رسانده بودند.
□ شما در شمار محصلین کدام دورة دانشسرا بودید؟
• من جزو محصلین پنجمین دورة دانشسرای پسران بودم. بلافاصله پس از آنکه در سال 1321 درسم را در دانشسرا به پایان رساندم، به استخدام فرهنگ درآمدم. از آن پس ضمن تدریس، در اولین دورة‌ دانشکدة ادبیات دانشگاه تبریز، مشغول تحصیل در رشتة تاریخ و جغرافیا شدم. ضمناً از آنجایی که دبیر بودم، یک‌سال‌ونیم علوم تربیتی خواندم و بالاخره در سال 1329 خورشیدی از دانشگاه تبریز فارغ‌التحصیل شدم.
□ از معلمان و استادانتان کسانی را به یاد دارید؟
• بله، خیلی از آنها را به یاد دارم. از اتفاق عکسی از معلمان دورة اول دانشسرا دارم که برخی از آنها در دورة ما هم، از مدرسین دانشسرا بودند. از آن جمله می‌توانم به خانبابا بیانی اشاره کنم که از دورة اول، رئیس دانشسرا بود. او به ما، تاریخ ملل قدیم، تاریخ مصر و ایران باستان درس می‌داد. [یحیی] ماهیار نوابی نیز که از تحصیلکردگان لندن بود، به ما تاریخ ایران باستان درس می‌داد. [سید] حسن قاضی [طباطبایی] معلم ادبیاتمان بود و لیسانس [علوم اسلامی و] ادبیات داشت، اما سوادش از هر دکتری بیشتر بود. خدا رحمتش کند، ما که باورمان نمی‌شد، شخصی آن همه اطلاعات داشته باشد، گاهی او را امتحان می‌کردیم تا مطمئن شویم، آنچه را در کلاس می‌گوید، شب قبل مطالعه کرده یا نکرده است. برای این کار، مطلبی را از پیش، در کتابی، با شمارة صفحه، حفظ می‌کردیم و آن را به عنوان سؤال در کلاس مطرح می‌کردیم. او برای اینکه با توضیحات اضافی وقت کلاس را هدر ندهد، آدرس همان کتاب مورد نظر ما را دقیقاً با شمارة صفحه و خط مورد نظر می‌داد و می‌گفت برای جواب سؤالتان بهآن مراجعه کنید. او واقعاً مرد عجیبی بود. دیگر استاد ادیباتمان دکتر خیام‌پور، در استانبول تحصیل کرده بود. او انسان فرهیخته‌ای بود که به ما دستور زبان درس می‌داد و من در این رشته کسی را فاضل‌تر از او ندیدم. استاد دیگری هم داشتیم به نام [احمد] ترجانی‌زاده که از کردستان آمده در عربی و ادبیات بی‌نظیر بود. اساتید جغرافی‌مان هم نوری‌ آذری، رضا جرجانی و سرهنگ وفا که بعدها آمده بودند. نوری آذری در تهران لیسانس گرفته، رضا جرجانی تحصیلکردة سوئیس بود. رضا جرجانی مرد نازنینی بود که در سه سالی که سمت استادی ما را داشت، هر سال ما را به عنوان اردوی درسی به یکی از نقاط زیبای کشور می‌برد. متأسفانه یک بار در حالی که پشت تریبون در حال سخنرانی بود، بر زمین افتاد و مرد. از دیگر استادانمان باید به دکتر جواد مشکور اشاره کنم که کتابهای متعددی به‌خصوص دربارة آذربایجان دارد. دکتر مهدوی روشن‌ضمیر هم که چندی پیش فوت کرد، تبریزی و از استادان ما بود. او یک کتاب به نام دیار خوبان دارد. البته دهها کتاب چاپ نشده هم دارد. دکتر هومن هم به ما فلسفه درس می‌داد. او مرد نازنینی بود، می‌گفتند فراماسون است، اما برادرش فراماسون بود.  فردی به نام تعلیمی هم که در دانشگاه سوربن، تاریخ خوانده بود و به ما زبان فرانسه درس می‌داد.
□ دکتر شفق و فروزانفر از استادان شما نبودند؟
• دکتر رضازادة شفق از جمله استادان ما بود اما مرحوم فروزانفر تنها برای سخنرانی به تبریز می‌آمد. استادی داشتیم که خیلی شبیه دکتر شفق حرف می‌زد، به‌طوری‌که باعث حیرت و تفریح ما می‌شد. متأسفانه اسمش یادم نیست اما نمی‌دانم تحصیلکرده آلمان بود. او بعدها به تهران رفت و به جای تدریس، کار در تجارت را برگزید.
□ اشاره کردید که همزمان با تحصیل، درس هم می‌دادید. اولین مدرسه‌ای را که در آن تدریس کردید، به یاد دارید؟
• بله. بلافاصله پس از استخدام در فرهنگ، در 1321ش، در یکی از مدارس ملی معروف تبریز به نام دبیرستان رشدیه مشغول کار شدم. رئیس این دبیرستان، که خدا رحمتش کند، انسانی به تمام معنا، به نام رضاقلی‌خان رشدیه بود. این شخص غیر از آن حاج‌میرزاحسن رشدیه، بانی مدارس جدید است.
از جمله مدرسه‌سازان ابوالقاسم فیوضات است که صاحب مدرسة فیوضات در تبریز بود. او که به پدر فرهنگ ایران مشهور شد، در دورة نخست‌وزیری دکتر مصدق به معاونت دکتر مهدی آذر ـ وزیر فرهنگ ـ رسید.
□ آن زمان به‌جز مدرسة فیوضات، چند مدرسة ملی دیگر در تبریز وجود داشت. اسامی این مدارس را به یاد دارید؟
• بله، بیش از 25 تا 30 مدرسة ملی به نامهای کمال، حکمت، نجات، رشدیه، تمدن، ترقی، انوری، پرورش، تدین، خاقانی، سعدی، شمس، شمال، عطایی، ادب و… وجود داشت. بعدها به تدریج این نوع مدارس از رونق افتاد. به موجب قانونی که در 1350 خورشیدی تصویب شد، مدارس ملی از سراسر کشور به‌جز خرمشهر و تبریز، برچیده شدند. چنانچه زیر نظر وزارت فرهنگ، این مدارس را با پول گزاف خریداری کرده و صاحبانشان را نیز به استخدام فرهنگ در‌آوردند. بعداً همگی آنها را با حقوق دولتی بازنشسته نمودند.
□ آیا اسماعیل امیرخیزی هم از صاحبان مدارس جدید تبریز بود؟
• نخیر. مرحوم امیرخیزی از رجال قابل احترام دورة مشروطه و از مشاوران شیخ‌محمد خیابانی بود. او خودش مدرسه‌ای نداشت. اما مدت هفت سال ریاست دبیرستان فردوسی تبریز را بر عهده داشت. در دورة حکومت دموکراتها و پیشه‌وری نیز رئیس فرهنگ عمده آذربایجان شد. در آن زمان، من برای فرهنگ ‌آذربایجان کار می‌کردم و برای کاری به دیدنش رفتم. هم‌اکنون، در تبریز دبیرستانی به نام، امیرخیزی داریم که از اتفاق اولین رئیس آن، من بودم.
□  گویا جناب‌عالی خودتان هم در تبریز مدرسه‌ای ساخته‌اید؟
• بله، همین طور است. در زمان دکتر مصدق من در آذرشهر کار می‌کردم و در صدد بودم خودم را به تبریز منتقل کنم. پس از سقوط مصدق، در مهرماه 1332 بالاخره با کمک آقای [علی] دهقان رئیس فرهنگ وقت آذربایجان، موفق به این کار شدم. اولین کارم در تبریز، تأسیس یک مدرسه بود. محلی که مدرسه را در آن ساختیم، یک قبرستان قدیمی بود، که برای مدتی در زمان پهلوی به کارخانة آبجوسازی تبدیل شده بود. پس از تعطیلی کارخانه، بخش کوچکی از آن دوباره به قبرستان تبدیل شد و قسمتهای دیگر آن دست نخورده مانده بود. کار دیگرم در تبریز، تبدیل یک دبستان به دبیرستان بود. آقای دهقان موافقت خود با انتقالم به تبریز را، به انجام این کار مشروط کرده بود. وقتی به آن مدرسه رفتم و جوانب کار را سنجیدم، به آقای دهقان گفتم: برای انجام کار درخواستهایی دارم. او همه درخواستهایم را پذیرفت و برآورده ساخت. از جملة درخواستهای من آن بود که معلمان برگزیده‌ام، در تبریز باشند، تا بتوانند برای تدریس در این دبیرستان زمان بیشتری اختصاص دهند. بر اثر تلاشهایی که با حمایت آقای دهقان انجام دادم، کار این دبیرستان خیلی زود رونق گرفت و در حال حاضر هم یکی از بهترین مدارس تبریز است.
□ در طول خدمتتان در فرهنگ، جز معلمی شغل دیگری هم داشتید؟
• بله، برای مدتی مسئول بازرسی افسرانی شدم که به سربازان ارتش درس می‌دادند. برای این کار بعد از ظهرهای سه‌شنبه به سربازخانه می‌رفتم. سربازها با دیدنم از جا برخاسته و سلام نظامی می‌دادند. این کارشان مرا شرمنده می‌کرد، لذا همیشه به آنها می‌گفتم این کار لزومی ندارد. برخی اوقات هم برای بازرسی سربازان ارتش به شهرستانها می‌رفتم. در امتحانات مهم، برای کنترل و بازرسی کار افسران افرادی هم از تهران فرستاده می‌شدند. یادم هست، در زمان دکتر مصدق، علی‌اصغر شمیم برای امتحان افسران از تهران به تبریز آمد. در جلسة امتحان تیمسار شاه‌بختی هم حضور داشت. شمیم با شیطنت، به شاه‌بختی اشاره کرد و خطاب به من گفت: اول از او امتحان بگیر، و ببین سواد داره یا نه؟
علاوه بر این در طول 35سال خدمتم در فرهنگ به ریاست آموزش و پرورش هم رسیدم. بعد از آن هم که در 1355 بازنشسته شدم، در کانون بازنشستگان به فعالیت پرداختم.
□ پیش از آنکه مشاهدات خود را در مورد اوضاع آذربایجان به‌ویژه در سالهای دهة 1320 بیان کنید، لطفاً از اوضاع اجتماعی و فرهنگ ایران پس از مشروطیت مختصری صحبت کنید.
• ببینید، من در کتاب خودم با عنوان مشروطیت و تبریز  به تفصیل در این مورد مطالبی نوشته‌ام، به‌طور اجمالی عرض می‌کنم، اوضاع ایران تا آستانة کودتای سوم اسفند 1299 در اکثر نقاط کشور شبیه هم بود. سران ایلات و عشایر و مرزنشینان هر کدام در منطقة خود سربلند کرده، با سوءاستفاده از ضعف قدرت دولت مرکزی و احیاناً با پشتیبانی قشون خارجی به مخالفت با دولت مرکزی ایران برخاسته بودند، به‌طوری که در گیلان، مازندران، گرگان، نواحی شمالی خراسان و شمال آذربایجان، سران طوایف نه فقط از دولت تبعیت نمی‌کردند بلکه بعضی از آنها داروندار مردم روستاها و شهرها را در معرض دستبرد قرار می‌دادند و هر کدام می‌خواستند، مستقل از دولت، حکومتی برای خود داشته باشند. ناامنی‌ در جاده‌ها به حدی بود که به عنوان نمونه حرکت از تهران به سوی کرمان تقریباً غیرممکن شده بود.
بر اثر وقوع جنگ اول جهانی، قوای روس و انگلیس و عثمانی در نواحی شمال، جنوب و غرب کشور همچنان حضور داشتند. خلاصه ناامنی مردم را به‌شدت‌ گرفتار کرده بود. آذربایجان هم در وضعی مشابه قرار داشت. خلخال تحت نفوذ امیر عشایر بود که آشکارا از اطاعت دولت سرپیچی می‌کرد. در شمال اردبیلی و مشکین‌شهر، تیره‌ای از عشایر شاهسون قلمرو خود را تا رود ارس کشیده بودند. این طوایف راه بین زنجان و تبریز را ناامن کرده بودند. در ناحیه قره‌داغ (ارسباران) امیر ارشد حکمفرما بود و از جانب روسها تقویت می‌شد و همواره برای دولت ایران گرفتاریهایی پیش می‌آورد. اسماعیل‌آقا سمیتقو در غرب ‌آذربایجان مشغول تاخت و تاز بود. قسمت اعظم جمال خمسه در اطراف زنجان در تصرف ایل افشار بود و جهانشاه‌خان امیرافشار به‌طور مستقل در آنجا حکومت می‌کرد. قسمت دیگری از طوایف افشار در محدودة صائین‌قلعه (شاهین‌دژ) تحت فرمان بهادرالسلطنه بودند.
به‌طور کلی در فاصلة مشروطیت تا کودتای سوم اسفند 1299، کشور ما به سبب پیشامد جنگ اول جهانی و اشغال آن از سوی قوای متخاصم و گسترش ظلم و فساد در رشوه‌خواری مأموران، و تنگ شدن عرصه بر مردمانش در منجلات بدبختی و فلاکت غوطه‌ور بود، به‌طوری که دوست و دشمن به حال زار آن می‌گریست. فرهنگ و ادارات فرهنگی کشور هم تابع اوضاع سیاسی و اجتماعی به‌شدت آشفته بود. در چنین اوضاعی شخصی مثل رضاخان در صدد برآمد تا با کودتا به این وضع خاتمه دهد.
□ البته امروز با چاپ و انتشار اسناد متعدد کاملاً روشن است که وقوع کودتای سوم اسفند نتیجه  ابتکار و فکر وزارت جنگ انگلستان بوده است. بعد از جنگ اول جهانی و همچنین با وقوع انقلاب در روسیه، دولت انگلستان که توجیهی برای حضور نیروهای نظامی خود در ایران نداشت، در صدد برآمد، با روی کار آوردن دولتی قدرتمند و دست نشانده در ایران، مقدمات خروج نیروهایش را از ایران فراهم آورد. مأموریت آیرونساید در ایران در فاصلة مهر تا اواخر بهمن 1299 در همین راستا بود. بنابراین اگر وقوع کودتا در ایران را اجتناب‌ناپذیر بدانیم که چنین نیست، به این نکته هم باید توجه داشته باشیم که انتخاب رضاخان به عنوان مهرة نظامی کودتا با نظر و صلاحدید انگلیسها صورت گرفت…
 • به هر حال آنچه من می‌دانم این است که رضاخان از 14 سالگی وارد قشون شد و در مدت خدمتش، هر چند عامی و بی‌سواد بود، به فردی خودساخته و آشنا با شرایط جغرافیایی کشور تبدیل شده بود. چنانچه در دوران خدمتش بیشتر مناطق کشور را دیده بود. صرف‌نظر از اینکه سیاست دولتهای خارجی در آن زمان چه بوده، رضاخان خودش در فکر کودتا بوده است. تا جایی که می‌دانم، با تعدادی از رجال متنفذ ایران هم در این مورد مذاکره کرده بود،‌ اما آنها گفته بودند این کار به صلاح ایران نیست و ممکن است همسایة شمالی، به تجزیه کشور اقدام نماید. به همین جهت او به نزد کنسول آلمان در تهران رفت و از آلمانها کمک خواست. آلمانها به او وعده دادند، پول و اسلحه در اختیارش قرار بدهند، البته این طور نشد، چون دولت آلمان به دلیل شکست در جنگ اول به شدت ضعیف شده بود. بعداً‌ که انگلیسیها قول دادند به او کمک کنند، او هم از حمایت آنها به نفع خود استفاده کرد.
□ از دوران اشغال ایران در شهریور 1320 چه خاطراتی دارید؟
• درست اول یا دوم شهریور 20 بود که سربازی با عجله به خانة ما آمد و سراغ برادرم اسماعیل را گرفت ـ برادر بزرگم اسماعیل خدمتش را انجام داده بود و آن موقع در راه آهن اراک کار می‌کرد ـ سرباز سمجی بود. هر چه مادرم می‌گفت اسماعیل در خانه نیست، آن سرباز باور نمی‌کرد و به مادرم می‌گفت: مادر مگر نمی‌فهمی، وضع خوبی نیست و مملکت درگیر جنگ است. دست آخر مادرم به او گفت بسیار خوب، حالا که اسماعیل را می‌خواهید، احضارش کنید تا از اراک بیاید و چشم ما هم به جمالش روشن شود.
روز سوم شهریور ارتش سرخ با هشدار به مأمورین، تمامی مرزهای ایران و شوروی را از خراسان تا آذربایجان ویران کرد. از اتفاق همان روز نوبت ‌آبیاری باغ ما بود و ما برای همین با میرابها به باغ رفته بودیم. وقتی هواپیماها در آسمان پیدا شدند و شهر را بمباران کردند، میرابها از ترس، بیلشان را برداشتند و در حالی‌که فریاد وامصیبتا سر می‌دادند، فرار می‌کردند. لذا آب، که باید بعد از چند ساعت قطع می‌شد، تا عصر بی‌وقفه آمدت و ما چندین بار باغ را آب دادیم. فردای آن روز نیروهای ارتش سرخ در حال تیراندازی وارد شهر شدند. پیش از آن، مردم از ترس به باغها و دهات اطراف گریخته بودند و در شهر کسی برای استقبال از آنان نبود. ما هم در آن موقع مثل بقیه، از شهر فرار کرده بودیم و از قضایا بی‌خبر بودیم. اما بعدها شنیدیم که تعدادی از دختران ارامنه را با پرچم سفید به استقبال نیروهای ارتش سرخ برده‌اند همچنین شنیدم که پس از رسیدن نیروهای ارتش سرخ به میدان شهرداری، یکی از دو سربازی که آنجا مشغول نگهبانی بود، کشته و دیگری هم موفق به فرار شده است روز بعد مردم به شهر برگشتند، ما هم به همراه دیگران به شهر برگشتیم. آن وقت متوجه شدیم، این سربازان آن طوری که دربارة آنها می‌پنداشتیم، نیستند. اغلب آنها گرسنه و بیمار بودند و برای به دست آوردن یک نخ سیگار و تکه‌ای نان هر کاری می‌کردند.
□ نیروهای ارتش سرخ در تبریز و آذربایجان چه کردند و عملکرد آنها چه تأثیری در اوضاع این مناطق داشت؟
• اولین اقدام ارتش سرخ، دستگیری عده‌ای از افسران، بزرگان و صاحبان مشاغل مهم منطقه بود. این کار را با کمک عوامل و جاسوسانی که بیشتر به ایران فرستاده بودند به سرعت انجام دادند. می‌دانید که در سال 1317، همزمان با تصفیه‌های استالین هزاران نفر از ایرانیان مقیم شوروی، دست خالی از این کشور اخراج شدند. در میان این اخراجیها، عده‌ای جاسوسان شوروی هم به ایران فرستاده شدند. غلام یحیی دانشیان هم یکی از این افراد بود. آنها موظف بودند، در شهر و روستاهای تعیین شده، مقیم گردیده و به انجام وظیفه و خبرچینی برای شورویها بپردازند. و در رأس آنها به دستگیری ایرانیانی که از قبل شناسایی و انتخاب کرده بودند، پرداختند.
بر اثر این بگیر و ببندها، تبریز ناآرام شد و مغازه‌ها تعطیل شد و عدة بیشتری از شهر فرار کردند. به همین جهت ادارات و برخی از مراکز و مغازه‌ها تعطیل شد و شهر حالت عادی خود را از دست داد حتی برخی از مراکز تحصیلی همچون دانشسرای پسران که من در کلاس دوم آن مشغول تحصیل بودم، برای مدتی تعطیل شد. ارتش سرخ، دانشسرا به جهت استقرار نیروهایش اشغال نموده بود. بالاخره پس از یک ماه‌ونیم، ارتش سرخ در حیاط اول دانشسرا اداره‌ای دایر نمود و حیاط دوم را برای بازگشایی دانشسرا، در اختیار ما گذاشت. آن موقع من احساس می‌کردم نیروهای شوروی از حیاط اول همواره ما را زیر نظر دارند.
یادم هست، آن موقع اولیای مدرسه، به هر یک از ما یک پرچم کوچک ایران داده بودند، تا وقتی سرود «ای ایران» را سر صف می‌خوانیم، آن را تکان بدهیم. از سوی دیگر نیروهای شوروی با کمک عوامل و ایادی خود، تبریز و آذربایجان را ناامن کرده بودند، به‌گونه‌ای که دزدی و زورگویی افزایش یافته بود. ناامنی و پریشانی که ارتش سرخ در خطه آذربایجان به‌وجود آورد، تا روی کار آمدن پیشه‌وری همچنان ادامه داشت. یادم هست، در آن روزها دوخت پالتویی را به خیاط سفارش داده بودیم، وقتی برای اولین بار آن را پوشیدم، متوجه شدم، سه نفر از اهالی محل خودمان، تعقیبم می‌کنند و شنیدم که یکی از ایشان می‌گفت: بالاخره یک روز پالتو را از دستش در می‌آورم. از فردای آن روز پالتوی نو را کنار گذاشته و به پوشیدن همان پالتوی کهنه‌ام قناعت کردم.
□ آیا عملکرد ارتش سرخ در مدت حضور در ایران و به‌ویژه آذربایجان، حاکی از دنبال کردن هدف و سیاست مشخص و معینی نبود؟
• چرا، دقیقاً ورود ارتش سرخ، به ایران و عملکرد نیروهای آن در طی اشغال، با هدفهای معین و در راستای سیاستهای توسعه‌طلبان آنان بود. نیروهای شوروی، پس از ورود به ایران، در مسیر حرکت خود به سوی تهران، در هر روستا و شهری، پست نظامی دایر و در آن سربازان خود را مستقر نمودند. این سربازان به دقت عبور و مرور را زیر نظر داشتند، چنانکه حتی نیروهای آمریکایی و انگلیسی نیز بدون کسب اجازه از مقامات شوروی، نمی‌توانستند به مناطق شمالی بروند. این در حالی بود که انگلیس و آمریکا متفق شوروری بوده و به بهانه کمک‌رسانی این کشور، وارد خاک ایران شده بودند. به هر حال، ارتش سرخ در مدت حضور در ایران، سر حدات را نادیده گرفته بود و سربازانش را در هر نقطه‌ای که لازم می‌دید به نگهبانی و بازرسی می‌گماشت. ضمناً نیروهای شوروی در زمان اشغال شهرها و به‌ویژه مراکز استانها، مأمورین ایرانی را در ژاندارمری، پاسگاه پلیس و پادگانهای ارتش، خلع سلاح کرده از تعداد آنها می‌کاستند. بعد از آن هم، هرگاه دولت ایران می‌خواست تعداد این نیروها را افزایش دهد، به طریقی جلوگیری می‌کردند. این در حالی بود که نیروهای شوروی هیچ مسئولیتی را در قبال حفظ نظم و امنیت نپذیرفته و نیروهای ایرانی را مسئول هرگونه ناامنی می‌دانستند.
به هر حال قدرت‌نمایی و کنترل کاملی که ارتش سرخ در مناطق اشغالی به‌دست آورده بود، نه تنها سبب قدرت گرفتن نیروها و گروه‌های طرفدار آنان در این مناطق شد، بلکه افزایش نفوذ و قدرت مقامات شوروی را نیز در ایران به همراه داشت. آنان عملاً کنترل عبور و مرور مسافران را زیر نظر خود گرفته بودند و از همه بازرسی می‌کردند. در تمام مدت جنگ، مرزهای کشور ایران و شوروی از میان برداشته شده بود و تنها سربازان روسی در مرزها، به نگهبانی مشغول بودند. همچنین گمرکات مرزهای شمالی از میان برداشته شده بود، کارکنان ایرانی گمرک از محل خود رانده شده بودند و امور گمرکی تعطیل شده بود. تمام مرزها باز بود و عناصر نامطلوب آزادانه وارد ایران می‌شدند. این افزایش قدرت، به آنان اجازه داد، تا سیاستهای توسعه‌طلبانه شوروی را بیش از پیش در ایران به اجرا در آورند.
چنانکه ‌آنان که تا آن روز تنها یک کنسولگری در بندرپهلوی داشتند، خواستار تأسیس کنسولگریهایی در تبریز، مشهد، رشت، شیراز، اهواز، اصفهان، کرمان، کرمانشاهان، بندرعباس و خرمشهر شدند. دولت ایران با تأسیس کنسولگری شوروی در تبریز و مشهد موافقت کرد. البته شرط ایران در قبال موافقتش، تأسیس کنسولگری در تفلیس و عشق‌آباد بود که مقامات شوروی انجام این کار را به پس از جنگ دوم موکول کردند. ضمناً مأمورین شوروی نمایندگان ایران را در شهرها و ولایات برای انجام خواسته‌هایشان در فشار قرار می‌دادند. مداخلات مأمورین و مقامات شوروی تقریباً در تمامی شئون کشور گسترده شده بود، چنانکه حتی دولت ایران مجبور بود در تغییرات کابینه‌ها، نظر ایشان را جویا گردد.
نکتة دیگر آنکه ارتش سرخ از همان بدو ورود به ایران مقادیر زیادی سلاح و مهمات ارتش ایران را مصادره و به شوروی منتقل کرد. به‌علاوه دولت ایران را مجبور کرد تا مخارج ارتش شوروی را در ایران از قبیل گندم، جو و برنج تأمین کند و همین موضوع موجب کمبود غله و ایجاد قحطی در ایران شد. خطر دیگری که حضور ارتش سرخ در ایران داشت، تبلیغ و انتشار افکار کمونیستی بود که حاکمیت و استقلال ایران را مورد تهدید جدی قرار داد. آنها با تحریک مردم، موجبات گسست ارتباط میان آنان و دولت مرکزی را فراهم آورده و جنبشهای جدایی‌طلب و خودمختار را در آذربایجان و کردستان دامن زدند. آنها با تأسیس حزب توده یک مرکز قدرت دیگر برای خود ایجاد کردند. درست است که در میان توده‌ایها عده‌ای از افراد صالح و علاقه‌مند به پیشرفت امور اجتماع وجود داشت ولی گردانندگان اصلی این حزب، مقامات سفارت شوروی بودند که تعدادی خودفروش مثل نورالدین کیانوری و همسرش مریم فیروز، عبدالصمد کامبخش، رضا روستا، احسان طبری و تعدادی دیگر را به خدمت خود گرفته بودند و از طریق آنان خواسته‌ها و سیاستهای خود را پیش می‌بردند. آرداشس آوانسیان یکی از همین افراد بود که حزب توده را در تبریز اداره می‌کرد. در مورد عملکرد ارتش سرخ در ایران که همگی با اهداف معین و در راستای سیاستهای بلندمدت و توسعه‌طلبانه می‌گرفت، من به‌طور مفصل در کتاب غائله آذربایجان سخن گفته‌ام.
□ به نظر جنابعالی، آنچه درباره ناامن کردن آذربایجان از سوی ارتش سرخس و غائله آذربایجان گفتید راه تازه مقامات شوروی برای رسیدن به همان سیاست توسعه‌طلبانه قدیمی نبود؟
• بله، همین طور است. از جمله کارهایی که نیروهای شوروی در مدت حضور در ایران انجام دادند، یکی انتشار و تبلیغ افکار و عقاید کمونیستی و تقویت احزاب و گروه‌های طرفدار خود همچون حزب توده بود. همچنین آنها علاوه بر تقویت حرکتهای جدایی‌طلبانه در آذربایجان و کردستان، با ناامن کردن مناطق تحت اشغال خود و جلوگیری از اقدام دولت در برقراری و حفظ امنیت، مردم را ناراضی و بر ضد دولت مرکزی تحریک کردند. در مراحل پایانی جنگ، مقامات شوروری که می‌دانستند عن‌قریبی باید ایران را طبق تعهداتشان ترک نمایند، برای گرفتن امتیاز نفت شمال، دولت را در فشار گذاشتند. لازم به توضیح است که در یکی از بندهای پیمان سه‌جانبه، نیروهای شوروی را ملزم می‌ساخت، خاک ایران را حداکثر شش ماه پس از پایان جنگ ترک نمایند.
مقامات شوروی در حالی امتیاز نفت شمال را از دولت ایران خواستار شدند که خود با داشتن چاههای نفت باکو نه تنها از نفت بی‌نیاز بوده بلکه یکی از صادرکنندگان اصلی نفت محسوب شده و از این لحاظ رتبه دوم را احراز کرده بودند. اما تیرشان به سنگ خورد و موفق به کسب امتیاز نفتی نشدند. آنها برای اعمال سیاستهای مداخله‌‌جویانه و توسعه‌طلبانه خود، به فکر جدا کردن ‌آذربایجان از ایران افتادند و پیشه‌وری را علم کردند. همان‌طوری که گفتم آنها در طی مدت حضور خود در ایران، زمینة بروز این‌گونه حرکتها را در مناطق اشغالی فراهم کرده بودند.
□ پیش از آنکه به غائله آذربایجان بپردازیم، لازم است، به رد صلاحیت پیشه‌وری در مجلس چهاردهم و اعتراض نمایندگان به انتخاب او هم اشاره کنیم. به نظر شما مقامات شوروی تا چه در انتخابات دورة چهاردهم مجلس که در خرداد سال 22 انجام شد، دخالت کردند؟
• همان‌طوری که گفتید، انتخابات مجلس چهاردهم که از لحاظ رقابت احزاب، گروهها و جناحهای مختلف یکی از پرسر و صداترین و بااهمیت‌ترین انتخابات ایران بود، در خردادماه 1322 و زمان نخست‌وزیری سهیلی انجام شد. در این دوره 800 کاندیدا برای 136 کرسی نمایندگی مجلس رقابت کردند.
از آنجایی که یکی از راههای نفوذ در ایران و پیشبرد اهداف مقامات شوروی، فرستادن روسوفیلها به مجلس بود، سفارت شوروی در نیل به این مقصود، تلاشهای زیادی کرد. فعالیت نیروهای شوروی در این زمینه، به‌ویژه در مناطق اشغالی، چشمگیرتر بود. و همان طوری که اشاره کردید، سبب اعتراض نمایندگان مجلس هم شد.
با وجود فعالیت گستردة نیروهای شوروی در تأثیرگذاری بر انتخابات به‌ویژه در آذربایجان و تبریز، آنها توفیق چندانی به دست نیاوردند. آنها فقط موفق شدند 8 نفر از کاندیداهای موردنظرشان را به مجلس بفرستند.
باید عرض کنم که موقع انتخابات، پیشه‌‌وری در تبریز فرد شناخته شده‌ای نبود. من و همکاران معلمم، اسم او را که جعفر پیشه‌وری بود، برای اولین بار در بین کاندیداهای مجلس دیدیم. او در مدرسة حزب کمونیست شوروی محصل کرده و با آنکه توده‌ای نبود از سوی حزب توده و کارگران که مورد حمایت نیروهای شوروی بودند، نامزد شده بود، از بین 12کاندیدای تبریز، علاوه بر پیشه‌وری دو نفر دیگر هم از سوی حزب توده و اتحادیة‌های کارگری معرفی شده و مورد حمایت و پشتیبانی کارگران و نیروهای شوروی بودند. و همان‌طور که گفتم سیدجعفر پیشه‌وری که فرد چندان شناخته شده‌ای نبود، توانست در انتخابات تبریز پس از [فتحعلی] ایپکچیان که جزو تجار این شهر بود، مقام دوم را به‌دست آورد. متأسفانه هر دو نمایندة اول و دوم تبریز در مجلس دوم رد صلاحیت شده نتوانستند به مجلس راه یابند.  این کارهای ناشایست و نادرست مجلس بود، چرا که نمایندگان مجلس روش یکسانی در بررسی اعتبارنامه‌ها در پیش نگرفتند. کما اینکه آنها در حالی‌ به سیدضیاءالدین طباطبایی رأی اعتماد دادند که او در خارج از کشور به سر می‌برد.
در جلسه بررسی اعتبارنامة پیشه‌وری در مجلس [احمد] شریعت‌زاده نمایندة بابل، ضمن مخالفت با اعتبارنامة او، به دخالت نیروهای شوروی در انتخابات تبریز اشاره کرد. در این جلسه با وجود حمایت و دفاع نمایندة رشت  از اعتبارنامة پیشه‌وری وی آراء لازم نمایندگان را کسب نکرد. البته رأی مخالف و موافق در مورد اعتبارنامة او 50ـ 50 بود و این برای رد صلاحیت پیشه‌وری کافی نبود. اما چون، پیش از او، نمایندگان، اعتبارنامة ایپکچیان  را دقیقاً با همین رأی 50ـ 50 رد کرده بودند، لذا او هم رد صلاحیت شد. جالب است بگویم از 136 نمایندة منتخب، تنها نمایندگان اول و دوم تبریز رد صلاحیت شده از راه‌یابی به مجلس باز ماندند.
پیشه‌وری پس از این ناکامی دست به تلاشهایی زد که نتیجه‌ای نداشت. از جمله سعی کرد با دیدار شاه و ساعد، حمایت ایشان را جلب نماید که آنها وی را نپذیرفتند. رد اعتبارنامة پیشه‌وری، خیلی برای او گران تمام شد. به‌طوری‌که او را از یک روزنامه‌نگار دموکرات و اصلاح‌طلب، به یک فرد ناراضی و عصیانگر مبدل ساخت. یکی از دلایل انتخاب او از سوی مقامات شوروی برای رهبری فرقة دموکرات هم، همین نارضایتی او بود.
□ به نظر جناب‌عالی دلایل دیگری در این انتخاب مؤثر بود و اصولاً چرا مقامات شوروی غائله آذربایجان را به راه انداختند؟
• همان‌طوری که قبلاً هم عرض کردم، استالین و مقامات شوروی، امتیاز نفت شمال را می‌خواستند. وقتی در روزهای پایانی جنگ، کافتارادزه، دست خالی به شوروی بازگشت، استالین بسیار عصبی شد. او که با شنیدن خبر خودکشی هیتلر در همان اوان، خیالش از جنگ جهانی کاملاً راحت شده بود، تصمیم گرفت،‌ دولت ایران را با برپایی غائله‌ای در آذربایجان، تحت فشار قرار دهد. برای این کار استالین با میرجعفر باقراف، دیکتاتور آذربایجان شمالی دیدار کرد. بنابر مذاکرات آنان، فراهم نمودن مقدمات کار و راضی کردن پیشه‌وری بر عهدة باقراف قرار گرفت.
باقراف، پیشه‌وری را برای دیدار و گفت‌وگو، به جلفا، در آن سوی ارس دعوت کرد. پیشه‌وری که در همان اوان روزنامه‌آش ـ آژیرـ توقیف شده بود، به همراه هیئتی برای دیدار باقراف به جلفا رفت. در این دیدار باقراف پیشنهاد مقامات شوروی مبنی بر موافقت آنان با رهبری فرقة دموکرات را به پیشه‌وری داد. پیشه‌وری با آنکه هنوز رد اعتبارنامه‌اش را از یاد نبرده به جهت توقیف روزنامه‌اش از دولت ایران ناراضی و آمادة مخالفت با آن بود. چون به مقامات شوروی اعتمادی نداشت، ابتدا پیشنهاد رهبری حزب را نپذیرفت، اما با اصرار باقراف، بالاخره قبول کرد و به این ترتیب او یک شبه، حزبی به‌نام فرقة دمکرات آذربایجان به وجود آورد. منظورم این است که غائله آذربایجان،‌ در واقع عکس‌العمل مقامات شوروی در مقابل رد درخواستشان مبتنی بر کسب امتیاز نفت شمال بود. آنها با این کار قصد داشتند، همچنان که کشورهای شرقی را تحت سیطره و کنترل خویش در آورده بودند، ایران را نیز، با تسلط بر ‌آذربایجان بیشتر تحت نفوذ و انقیاد درآورند.
به این ترتیب طرح غائله از طرف استالین و باقراف تهیه و از طرف پیشه‌وری اجرا گردید. خوشبختانه این غائله که با هدف جداسازی آذربایجان از ایران برپا شد، با تلاشهای زیرکانة قوام و فشارهای بین‌المللی که از سوی آمریکا بر شوروی وارد می‌شد، بی‌نتیجه ماند. اما دربارة علت انتخاب او، باید عرض کنم، اولاً باسواد و تحصیل‌کرده بود، به‌ویژه که در مدرسه حزب کمونیست شوروی هم درس خوانده بود. ثانیاً و از همه مهم‌تر آنکه تبریزی و ترک‌زبان بود. دیگر آن‌که به جهت روزنامه‌نگاری و داشتن دو روزنامه آژیر و عدالت جزو طبقة روشنفکر جامعه محسوب می‌شد. از آن گذشته در دورة ‌رضاشاه سالها به زندان افتاده بود و همان‌طوری که گفتم به سبب رد اعتبارنامه و توقیف روزنامه‌اش، از سران دولت و حکومت ناراضی بود. به هر حال آنچه مسلم است اینکه دولت شوروی مصمم بود فرقة دموکرات آذربایجان تشکیل شود و در صورتی‌که پیشه‌وری حاضر نمی‌شد رهبری آن را نپذیرد اشخاص دیگری ‌آماده بودند.
□ شما به تشکیل ناگهانی حزب دمکرات اشاره کردید، در حالی‌که می‌دانیم حزب توده از چند سال قبل تأسیس شده بود و به موجب اسناد به‌دست آمده برخی از سران حزب توده همان وقت هم با مقامات شوروی در ارتباط بودند. مقامات شوروی با وجود حزب توده چه نیازی به تشکیل حزب جدید داشتند؟
• حزب توده به سبب اقدامات نادرست و نامطلوبی که انجام داده بود،‌ تا حدودی زیادی وجهه‌اش در میان مردم از دست رفته بود. به‌خصوص به اتفاقی که چندی پیش از تشکیل فرقة‌ دموکرات در مردادماه سال 1324 در دهکدة لیقوان رخ داد بر بدنامی خود افزود و مقامات شوروی را در تشکیل فرقه‌ای جدید مصمم ساخت. آنها برای حزب جدید نام فرقة دموکرات را که از زمان خیابانی و ستارخان وجهة خوبی در ایران و به‌ویژه آذربایجان داشت، برگزیدند.
□ آیا منظور شما از ماجرای لیقوان، درگیری توده‌ایها با مردم محلی بود که برای سخنرانی به آنجا رفته بودند؟
• بله، همان جریان است. عده‌ای از توده‌ایها برای سخنرانی به لیقوان که در 50کیلومتری تبریز است، رفته بودند. از آنجا که حزب توده در تبلیغات و سخنرانیهای خود، دهقانان و کشاورزان را بر ضد اربابان خود تحریک می‌نمودند حاجی احتشام، مالک ده، دستور داده بود جلوی سخنرانان را گرفته و آنها را بیرون نمایند.
از اتفاق، همان زمان، من به همراه چند تن از دوستانم، برای تعطیلات تابستانی و گردش و آبتنی به لیقوان رفته بودیم. به این ترتیب که ابتدا با ماشین از تبریز به بستان‌آباد رفتیم. پس از آن مجبور شدیم قسمتی از راه را تا لیقوان و سپس با سمنج، پیاده طی کنیم. شب را در باسمنج ماندیم و صبح به محل ‌آبتنی رفتیم. گویا همان روز، اعضای اخراجی حزب توده به تبریز برگشتند و گزارشی از اتفاقات لیقوان و رفتار نوکران حاجی احتشام به حزب داده بودند و در آنجا تصمیماتی بر ضد حاجی احتشام گرفته شده بود. وقتی به محل آبتنی رسیدیم، حاجی احتشام که پیرمردی صدساله بود با نوکران و همسر جوانش ‌آنجا بودند. همسر تازه‌اش را از آن جهت که اهل محل ما بود، می‌شناختم. تخته‌بازی ما کنار آب، توجه حاجی را که آمده بود ببیند ما چه می‌کنیم جلب کرد، ما ضمن گفت‌وگو با هندوانه‌ای که از ‌آستارا خریده و در آب خنک کرده بودیم، از او پذیرایی کردیم.
حاجی احتشام تا عصر آنجا بود، هنگامی که قصد رفتن کرد، به ما گفت راهها امن نیست، بهتر است شما هم با ما بیایید. در راه بازگشت نوکرانش با فاصلة کمی از پشت او حرکت می‌کردند. آن شب به لیقوان برگشته و آنجا ماندیم. صبح روز بعد قاطری کرایه کرده و راه تبریز را پیش گرفتیم. در ورودی لیقوان، سه کامیون بدون نمره متعلق به ارتش سرخ را که عده‌ای توده‌ای بر آن سوار بودند، دیدیم.
□ از کجا فهمیدید که آنها توده‌ای بودند؟
• یکی از آنها به‌نام چهره‌نما، معلم و همکار ما بود. او آن موقع از توده‌ایها درجه اول بود. بعدها متوجه شدم که آنها به رهبری اردشیر آوانسیان رئیس حزب تودة آذربایجان و آدم بی‌شرفی به نام زوبولان (حسین نوری) که فلسطینی بود، به لیقوان رفته و با نوکران حاجی احتشام درگیر شده‌اند. در حین این درگیری خونین، ‌اردشیر و زوبولان به همراه عده‌ای از طریق باغ وارد خانة حاجی احتشام شده او را که در حال نماز بود، کشتند. آنها به‌جز حاجی نوة دو سه ساله و یکی از نوکرانش را که در آن موقع در خانه بودند، نیز کشتند. این قضایا انعکاس بدی در جامعه و مردم پیدا کرد و وجهة حزب توده را به کلی از بین برد و حتی عملکرد سران حزب در فرا خواندن اردشیر آوانسیان، که مسبب این حادثه بود و همچنین فرستادن سه تبریزی خوشنام و سرشناس یعنی خلیل ملکی، علی امیرخیزی و حسین جودت برای هدایت حزب تودة تبریز، نتوانست کمکی به حزب بکند، به‌ویژه وقتی که سرلشکر جهانبانی از سوی دولت مرکزی برای بررسی قضیه به ‌آذربایجان فرستاده شده بود. نیروهای شوروی از ورودش به منطقه جلوگیری به عمل ‌آوردند و او بدون اخذ نتیجه به تهران بازگشت.
□ تا آنجا که اطلاع دارم، مهدی فرخ هم که از سوی دولت مرکزی برای استانداری ‌آذربایجان انتخاب شد، با ممانعت نیروهای شوروی برای رفتن به تبریز و تحویل گرفتن کارش روبه‌رو شد…
• بله، همین‌طور است. ارتش سرخ در مدت اشغال آذربایجان، قدرت و نفوذ زیادی در این منطقه به دست آورده بود. چنانچه استاندار بعدی آذربایجان، مرتضی قلی‌بیات هم با موافقت آنها و با یکی از هواپیماهای شوروی به تبریز رفت.
□ آیا به‌جز بی‌اعتباری حزب توده در میان مردم، تشکیل فرقة جدید دمکرات آذربایجان علت دیگری هم داشت؟ و آیا هیچ یک از اعضای حزب توده با تأسیس این حزب جدید مخالفت نکردند؟
• بله،‌ علاوه بر آن به جهت اقدامات خشونت‌آمیز و حمایت از منافع شوروی، از نظر مردم، حزبی وابسته و نامقبول بود. مقامات شوروی، دیگر به رهبران حزب توده اعتمادی نداشتند. چنانکه پس از تشکیل فرقة دمکرات آذربایجان، افرادی چون علی امیرخیزی و دیگر کسانی که مورد اعتماد ایشان نبودند، به بهانه‌های واهی از حزب توده رانده شدند. کار تشکیل فرقة دموکرات در شهریور 1324 یعنی به فاصله یک ماه پس از حادثة لیقوان با وجود مخالفانی چون فریدون کشاورز، ایرج اسکندری و دکتر نصرت‌الله جهانشاهلو، بدون اشکال، انجام شد.
فرقة دموکرات در 12شهریور 1324 به رهبری سیدجعفر پیشه‌وری با صدور بیانیه‌ای اعلام موجودیت کرد. حزب در این بیانیه، با احترام به تمامیت و استقلال ایران، خواستار خودمختاری آذربایجان شد!
□ در 21آذر 1324 پیشه‌وری اعضاء کابینه‌اش را معرفی نمود. از آنجایی که شما غالب آنها را می‌شناسید، من آنها را یکایک نام می‌برم، شما نظرتان را دربارة ایشان بگویید. دکتر سلام‌الله جاوید، وزیر کشور.
• جاوید در بین کمونیستها و در بین مردم تبریز شخص شناخته‌ شده‌ای نبود. لااقل تا آنجایی که من می‌دانم، در تبریز فرد سرشناسی نبود. او علاوه بر ضعف در جنبة‌ مالی و سوءاستفاده از مقامش، جاسوسی هم می‌کرد و با اعضای سازمان امنیت شورویی در تبریز مرتبط بود. جهانشاهلو او را جاسوس سه سویه نامیده،‌ که به زعم من هم درست است.
□ جعفر کاویان وزیر جنگ
• او هم مثل جاوید برای شورویها جاسوسی می‌کرد و با سوءاستفادة مالی از مقامش، ثروت زیادی به دست آورد. کانویان فردی بی‌سواد و فریب‌کارو از کمونیستهای قدیمی بود که تا تشکیل حکومت از سوی فرقة دموکرات، در نانوایی کار می‌کرد.
□ دکتر مهتاش وزیر فلاحت
• مهتاش از اعضای حزب توده بود که به فرقة دموکرات پیوست. او دامپزشک و تحصیلکرده بود و پیش از تشکیل حکومت فرقة دموکرات هم، مسئول کشاورزی و دامپروری آذربایجان بود. او برای رشد کشاورزی و بهبود دامداری این خطه زحمات بسیاری کشید.
□ محمد بی‌ریا وزیر معارف
• بی‌ریا آدم درست‌کاری بود و اعتقادات مذهبی، او را از سوءاستفاده از مقامش باز می‌داشت. او در دورة سربازی با برادرم همدوره بود. بی‌ریا به جهت اشعاری که به زبان ترکی می‌سرود، در میان تبریزیها شناخته شده بود. برادرم هنوز شعرهایی از او دارد. از آنجا که سیاست شوروی در آن زمان ترویج زبان ترکی بود، به اشخاصی مثل او توجه کرده اسباب ترقی آنها را فراهم می‌کرد. لذا او را که در حزب توده و اتحادیه‌های کارگری فعالیت می‌‌کرد، مورد توجه قرار داده و برکشیدند.
□ دکتر حسن اورنگی وزیر صحیه
• اورنگی بسیار درست‌کار و باسواد بود. او پیش از تشکیل فرقة دموکرات، رئیس بهداری آذربایجان بود. در مدتی هم که وزیر بهداری کابینة پیشه‌وری بود، خدمات مفیدی در بهبود وضعیت بهداشت و درمان آذربایجان انجام داد. او با من دوستی و آشنایی نزدیکی داشت. چنانکه وقتی به مشکلی برمی‌خورد، از من کمک می‌خواست.
□ میرزا ربیع کبیری وزیر پست و تلگراف و تلفن
• کبیری از خانواده‌های معروف آذربایجان بود. او وقتی زمانی که وزیرپست و تلگراف شد، به جای آن که در تبریز باشد بیشتر در مراغه بود. کار رابه زیردستانش می‌سپرد و آنها هر طور که می‌خواستند با مردم رفتار کرده آنها را غارت می‌کردند.
□ آقای یوسف عظیما وزیر دادگستری
• او فرد پرتلاش و درست‌کاری بود که پیش از فرقة دموکرات نیز از قضات دادگستری بود ولی در آن اوضاع آشفته که حتی وزراء دست به غارت مردم زده و از مقام خود سوءاستفاده می‌کردند، کاری از دستش ساخته نبود.
□ بیات ماکو وزیر تبلیغات
• بیات ماکو؟ وزیر تبلیغات نداشتندش.
□ در برخی از منابع از ماکو به عنوان وزیر تبلیغات نام برده شده…
• تا آنجایی که من اطلاع دارم، وزیر تبلیغات نداشتند. در کتابم هم که وزرای پیشه‌وری را معرفی کرده‌ام، چیزی دربارة این شخص ننوشته‌ام.
□ آقای رضا رسولی وزیر اقتصاد
• انسان درستکار و پرتلاشی بود، کارش را هم بلد بود. من هیچ کار نادرستی از او ندیدم و نشنیدم.
□ غلامرضا الهامی وزیر مالیه
• غلامرضا الهامی، اهل تبریز و فردی پرتلاش و لایقی بود. پدرش گویا زمانی، شهردار تبریز بوده البته او موقعی که کار فرقة دموکرات را بالا گرفت، به آن پیوست و توانست به سرعت ترقی کرده و به مقام وزارت مالیه برسد. با وجود کاردانی، دربارة ضعف مالیش حرفهایی بر سر زبانها بود.
□ فریدون ابراهیمی را از چه زمان می‌شناختید؟
• بله، من او را از زمانی که در دانشکدة‌ حقوق تهران درس می‌خواند و عضو سازمان جوانان حزب توده بود، می‌شناختم. ابراهیمی به حزب و فرقه اعتقاد داشت و بعد از تشکیل حکومت پیشه‌وری هم دادستان کل شد. او انسان درستکاری بود اما به دور از اشتباه هم نبود. و پس از شکست فرقة دموکرات دستگیر و اعدام شد.
زین‌العابدین قیامی هم که مردی پاک و سلیم‌النفس و آگاه به امور سیاسی بود. به حکومت پیشه‌وری و به اصرار او به ریاست دیوان‌عالی رسید. او پس از شکست فرقة دموکرات، به باکو رفت و ضمن تدریس تاریخ در دانشگاه باکو به عضویت کمیسیون مرکزی فرقه در این شهر درآمد. در همان شهر هم درگذشت.
□ درگیری بین دولت پیشه‌وری و دولت مرکزی و دست‌اندازی دموکراتها بر آذربایجان چگونه و از کجا آغاز شد؟
• بعد از اینکه مذاکرات نمایندگان دولت مرکزی با پیشه‌وری به نتیجه نرسید، مرتضی قلی‌بیات در 21آذر 1324 به تهران برگشت. در همین روز مجلس ملی آذربایجان تشکیل شد و پیشه‌وری وزرایش را معرفی نمود. پیشه‌وری بلافاصله با حمله به شهرهای اطراف، درگیری با دولت مرکزی را آغاز کرد. میانه، اولین شهری بود که سقوط کرد و ارتباطش با تهران قطع شد. این شهر را فدائیان به رهبری غلام یحیی دانشیان فتح کردند.
اسلحة فدائیان از سوی نیروهای شوروی تأمین شده بود. علاوه بر آن شایع بود که سربازان شوروی با پوشیدن لباس فدائیان، آنها را در فتح میانه همراهی کرده‌اند. البته از آنجایی که شهر میانه مدافعان انگشت‌شماری داشت که به چند ژاندارم، یک شهربانی و شش ‌آجودان محدود می‌شدند، برای فتح آن غلام یحیی و فدائیانش زنجان آمدند. آن زمان من هنوز در زنجان بودم و تا وقتی به تبریز نرفته بود غارتگری او و یارانش جلوگیری می‌کردم، اما بعد از رفتن من به تبریز دست زیردستانش در غارت اموال مردم باز شد. این مطلب را مردم از گوشه و کنار به گوش او می‌رساندند.
با فتح میانه ارتباط ‌آذربایجان با تهران قطع شد و کلیه تدارکات لشکر تبریز تیپهای ارومیه و اردبیل که به وسیلة قطار از تهران به میانه حمل شده بود به تصرف نظامیان فرقة‌ دموکرات درآمد و از آن پس شهرهای دیگر یکی پس از دیگری دست فرقه افتاد.
□ چنانکه می‌دانید، سرتیپ درخشانی، فرمانده لشکر تبریز بلاشرط تسلیم پیشه‌وری شد واقعاً راهی جز تسلیم باقی نمانده بود؟
• سرتیپ درخشانی در وضعیتی نبود که بتواند،‌ مقاومت کند. او ارتباطش را با تهران از دست داده بود و بدون تأمین آذوقه، اسلحه و مهمات قادر به دفاع از شهر نبود. [ناخوانا] دیگر سرتیپ درخشانی پراکنده بودن نیروهایش در شهر و ایجاد ارتباط بین آنها انجام یک استراتژی واحد بود. سربازخانة تبریز هم، چون دیگر شهرهای استان [ناخوانا] ورود نیروهای ارتش سرخ به ایران، به تصرف آنها در‌آمده و در اختیار آنها باقی مانده بود بعدها که به دولت مرکزی، اجازه داده شد تا در منطقه نیروی نظامی داشته باید این نیروها معمولاً در محلهای نامناسبی اسکان داده می‌شدند، چنانکه لشکر تبریز چندین قسمت تقسیم شده و هر یک در خانه یا کاروانسرایی که اصلاً مناسب نبود اسکان داده شده بودند. مرکز اصلی تجمع سربازان و نظامیان تبریز، پرورشگاهی که به منظور نگه‌داری بچه‌هایه بی‌سرپرست و سرراهی ساخته شده بود. ستاد [ناخوانا] هم در یک کوچه نامناسب و بن‌بست، برپا شده بود. این امر، ارتباط بین نیرو مشکل می‌کرد، به‌ویژه که رفت و آمد بین قسمتهای مختلف تحت نظر و گاه [ناخوانا] اجازة نیروهای شوروی انجام می‌گرفت.
در یک چنین وضعی مرکز از سرتیپ درخشانی انتظار مقاومت داشت. در [ناخوانا] که هر آدم منصفی می‌پذیرد که او چاره‌ای جز تسلیم نداشت و در صورت مقاومت تنها، عدة بیشتری را به کشتن می‌داد. پس از تسلیم سرتیپ درخشانی، از سوی [ناخوانا] پیشه‌وری برای او درجه و ماهیانه‌ای در نظر گرفته شد. این کار بعدها، که دموکرات [ناخوانا] شکست خوردند و او دستگیر و محاکمه شد، به زیانش تمام شد. سرتیپ درخشانی به سبب قصورش در انجام وظیفه محکوم شد و به زندان افتاد.
□ پس از تسلیم لشکر تبریز، وضعیت منطقه و کنترل فرقة‌ دمکرات بر آن چگونه بود،‌ آیا آنچه دربارة آمار بالای کشته‌ها، به‌ویژه در نبرد دموکراتها با قوای رضائیه می‌گویند، صحت دارد؟
• پس از تسلیم شدن لشکر تبریز، نیروهای دیگر چون لشکر اردبیل، اهر، میاندوآب و مراغه هم با فشار نیروهای پیشه‌وری مجبور به تسلیم شدند. در این شهرها نیروهای چندانی برای مقاومت وجود نداشت. مثلاً در مراغه تنها یک گروهان وجود داشت. شهرهای کوچک‌تر چون آذرشهر که تنها ده نظامی برای مقاومت داشت، در همان روزهای اول تسلیم شدند. تعداد کشته‌ها زیاد نبود، بلکه برعکس کم بود، چنانکه در سقوط مشکین‌شهر که بیش از 15 تا 20 ژاندارم داشت، تنها 12 تا 15 نفر کشته شدند. این خبر را از کسی شنیدم، که همان روز از مشکین‌شهر به تبریز آمده بود.
به هر حال در مورد تعداد کشته‌شدگان، اغراق زیادی شده است. به‌جز در رضائیه که لشکر ‌آن به ریاست سرهنگ زنگنه در برابر قوای پیشه‌وری ایستادگی کرد، در بقیه جاها تعداد کشته‌شدگان زیاد نبود. در تبریز به‌خصوص کسی کشته نشد. که البته دلایل زیادی داشت، اول‌ آنکه دولت پیشه‌وری نگران انعکاس عملکردش در مجامع بین‌المللی بود. از آن گذشته افسران فرقة‌ دموکرات اهل تبریز بودند و نمی‌خواستند، با بدبین کردن مردم تبریز، حمایت آنها را از دست بدهند. البته در رضائیه همه کشته شدند و خشونتهایی از دموکرات‌ها سر زد. افراد زیادی را کشتند و برای به‌دست آوردن انگشترهایشان، انگشت اجساد را هم قطع کردند. در تسخیر پادگانها و زد و خورد با مأموران دولتی هر چند فدائیان فرقة دموکرات سهم عمده‌ای داشتند، اما در تسخیر مراکز نظامی تنها فدائیان ماجراجو همه کاره نبودند بلکه عده‌ای از افسران توده‌ای ارتش که به فرقه پیوسته بودند، تسخیر مراکز نظامی را رهبری می‌کردند. اما در رضائیه هم تعداد کشته‌ها آنقدر که گفتند، نبود.
□ تدبیر دولت مرکزی برای ختم غائله آذربایجان چه بود؟
• دولت حکیم‌الملک برای حل مشکل تلاش زیادی کرد، اما موفقیتی به دست نیاورد. حتی حکیم‌الملک پیشنهاد کرد که برای حل بحران آذربایجان به دیدار استالین برود، اما استالین پیشنهاد او را بی‌جواب گذاشت. حکیم‌الملک که موفق به حل مشکل نشد، کنار رفت. قوام به عنوان یکی از رجال قدرتمند و استخواندار مملکت برای مقابله با این بحران به نخست‌وزیری برگزیده شد. قوام در قدم اول به دولت پیشه‌وری امتیازاتی داد. همچنان که در مورد خواسته‌های مقامات شوروی، از جمله استالین هم انعطاف زیادی نشان داد. از جمله امتیازاتی که دولت اقوام به دموکراتها داد، انتخاب استاندار آذربایجان از بین سه گزینة پیشنهادی آنان بود، که سلام‌الله جاوید به همین ترتیب استاندار آذربایجان شد. تاکتیک زیرکانة قوام‌ بالاخره موجبات حل بحران آذربایجان را فراهم کرد.
□ گویا جنا‌ب‌عالی در روز فرار پیشه‌وری و ورود نیروهای دولتی به تبریز، در این شهر بوده‌اید. اوضاع تبریز در آن روزها چگونه بود؟ آیا مطالبی که درباره خشونت نیروهای دولتی در آذربایجان گفته شده، صحت دارد؟
• در روزهای حساس پایانی غائله آذربایجان، من در تبریز بودم و در دانشگاهی که پیشه‌وری تأسیس کرده بود، مشغول تحصیل بودم. روز بیستم آذر که هوا به شدت سرد بود و به نظرم برودت آن، به 19 تا 20 درجه زیر صفر رسیده بود، ما استاد نداشتیم و من که نمایندة‌ کلاس بودم، برای کسب تکلیف از رئیس دانشکده، به دفتر ریاست رفتم. رئیس دانشکده به جهت اوضاع غیرعادی شهر، همه دانشجویان و اساتید را مرخص کرد. هنگامی که با دوستانم از دانشگاه به خانه برمی‌گشتم، یکی از آشنایانم را که در ادارة فرهنگ کار می‌کرد، دیدم. او ورقه‌ای نشانم داد، که اجازة ورود نیروهای دولتی به تبریز رود و از سوی بی‌ریا صادر شده بود. این خبر خوش که حاکی از پایان درگیریها بود، ما را غرق شادی کرد، چنانکه با شادی و خنده‌ این مژده را به دیگران می‌دادیم. در همین حین ژاندارمی که متوجه قضایا و علت شادی ما شده بود، ناسزاگویان، تفنگش را به سمت ما نشانه گرفت. ما هم به سرعت پا به فرار گذاشتیم.
صبح روز بعد، از آنجا که به مناسبت 21 آذر، در دانشگاه مراسم جشنی داشتیم، از خانه به قصد دانشگاه بیرون آمدم. در خیابان متوجه وضعیت غیرعادی شهر شدم. عده‌ای از مردم در خیابان تجمع کرده و به آرامی با هم صحبت می‌کردند. من هم به جمعیت پیوسته و با پرس‌وجو متوجه شدم که پیشه‌وری از شهر گریخته و مردم منتظر نیروهای دولتی هستند که عن‌قریب وارد شهر می‌شوند. لحظه به لحظه بر جمعیت منتظرین افزوده می‌شد ولی از نیروهای دولتی خبری نبود. روز بعد هم، همین‌طور در نگرانی و انتظار گذشت، تا اینکه بالاخره نیروهای دولتی در روز سوم وارد شهر تبریز شدند. آن روز من با تیمسار هاشمی، سرتیپ وفا و آقای رضازاده شفق عکس یادگاری گرفتم.
نیروهای دولتی موقع ورود به شهر، عدة زیادی را که دستگیر کرده و می‌خواستند به دادگاه تحویل بدهند، همراه خود به تبریز آوردند. مهاجرین که از نظر دولتیها، جاسوس دموکراتها و نیروهای شوروی بودند، از جملة این دستگیرشدگان بودند. من در میان این دستگیرشدگان، پیرمرد شیرفروشی را دیدم که او را می‌شناختم. او از مهاجرین بود که در تبریز زندگی می‌کرد. پیرمرد بیچاره برای گذران زندگیش، شیر را از گاوداریها می‌خرید و به صاحبان قهوه‌خانه‌ها می‌فروخت. در حالی‌که با او ابراز آشنایی می‌کردم به نظامیانی که در آن اطراف بودم، گفتم او از مهاجرین نیست و از همسایه‌های من است. جمعیت اطرافتم با تأیید حرفهای من همراهی‌ام کردند و همین باعث آزادی پیرمرد مهاجر شد. اما مرد بیچاره آنقدر ترسیده بود که چهل روز بعد از آن ماجرا درگذشت. این نمونه‌ای از برخوردهای خشونت‌آمیز نیروهای دولتی با مردم بود، که البته نه، به آن صورت که گفته شده خشونت‌آمیز نبود.
□ پیشه‌وری تا چه حدی به شوروی گرایش داشت؟ آیا تصور نمی‌کنید، پوشیدن لباسهای نیروهای شوروی از سوی او و همراهانش، به‌ویژه در سفری که به تهران داشتند، تأثیر سویی بر اذهان عمومی داشت و به وجهة او لطمه زد؟ لباسهای نیروهای شوروی از سوی او و همراهانش، به‌ویژه در سفری که به تهران داشتند، تأثیر سویی بر اذهان عمومی داشت و به وجهة او لطمه زد؟
• پیشه‌وری به مقامات شوروی اعتمادی نداشت. او می‌گفت، مقامات شوروی تا آنجا که به سودشان باشد، به ما کمک می‌کنند. اما همین که منافعشان اقتضا کند، ما را تنها خواهند گذاشت. به همین جهت هم در ابتدا پیشنهاد باقراف را نپذیرفت. در مورد پوشیدن لباس نیروهای شوروی، از سوی پیشه‌وری و یاران و همراهانش در تبریز و شهرهای دیگر، هیچ عقیده و عمدی از سوی آنها وجود نداشت، اما کار اشتباهی بود، که به وجهة آنها در میان مردم لطمة زیادی زد. خود پیشه‌وری لباس مخصوصی داشت که خیلی بدقیافه‌اش می‌کرد. من عکسی از او در این لباس داشتم، اما به سبب زشتی، از چاپ آن در کتابم، صرف‌نظر کردم. همچنین عده‌ای از فدائیان فرقة دموکرات هم که سواران ستارخان نامیده می‌شدند،‌ روزهای جمعه در لباس ژاندارمهای شوروی در حال سرود خوانی، با اسب در خیابانهای تبریز می‌گشتند. ما آنها را که تبریزی بودند، می‌شناختیم و از این کارشان که باعث بدبینی بیشتر مردم می‌شد، تعجب می‌کردیم.
□ نظر شما دربارة ائتلاف حزب ایران در اواخر حکومت پیشه‌وری چیست؟ آیا پیشه‌وری پس از این شکست، فعالیتهایش را پیگیری کرد؟
• این ائتلاف مربوط به روزهای پایانی است و آنقدر دیر صورت گرفت که نتوانست نتیجه‌ای داشته باشد. بنابر گفته‌های جهانشاهلو بعد از اینکه پیشه‌وری در 21آذر از طریق جلفا به نخجوان و پس از آن به باکو رفت، در دیداری که با باقراف داشت به او گفت اگر زودتر با احزاب و سازمانهای ملی و مترقی ایران ائتلاف می‌کرد، شکست نمی‌خورد. باقراف در جواب پیشه‌‌وری می‌گوید: برعکس اشتباه شما این بود که از ابتدا و به یکباره با دولت ایران و سازمانهای مرتبط با آن قطع رابطه نکردید. اگر از همان ابتدا قاطعانه عمل کرده و به ما می‌پیوستید، دولت ایران و مجامع بین‌المللی، در برابر کار انجام شده، قرار می‌گرفتند و نمی‌توانستند از طریق گفت‌وگو و روشهای دیپلماتیک جلوی ما را بگیرند. پس از آن باقراف پیشنهاد داد تا پیشه‌وری دوباره سازمان فرقة‌ دموکرات را راه‌اندازی نماید و قول داد برای این کار از هیچ کمکی مضایقه ننماید. پیشه‌وری هم پذیرفت و کارش را برای سازماندهی دوبارة فرقة دموکرات آغاز کرد، اما چون خواستهای او از باقراف در آستانة انجام، رها شد، لذا کار تشکیل مجدد فرقه هم به جایی نرسید. گویا مقامات شوروی، دوباره به گرفتن امتیاز نفت شمال از ایران، امیدوار شدند و لذا باقراف را از هر گونه اقدامی بر ضد مقامات ایرانی که بهانه‌ای به‌دست آنها دهد،‌ بر حذر داشته بودند.
پس از مدتی باقراف دوباره به دستور استالین، تصمیم گرفت به تقویت سطح حزبی و سیاسی رهبری فرقة‌ دموکرات آذربایجان بپردازد. قرار شد، 100 نفر انتخاب شده برای آموزش به مدرسه حزب بلشویک فرستاده شوند. پیشه‌وری پس از دیدن اسامی 100 نفر که گروهی از افسران و رهبران پایة‌ دو و سه حزب و عده‌ای هم اوباش و چاقوکشان بدنام بودند، به‌شدت عصبانی شد و از جا دررفت و گفت شما دوباره دارید کسانی را که اصلاً صلاحیت ندارند به ما تحمیل می‌کنید. اگر قرار است این اشخاص آموزش ببینند تا بعدها اداره فرقه دموکرات و حزب کمونیست ایران را به‌دست گیرند، چرا این اشخاص ناجور را انتخاب کرده‌اید، می‌خواهید با این اشخاص بدنام و چاقوکش کشوری را اداره کنید. اعتراض پیشه‌وری به جایی نرسید و آموزش این افراد از پیش انتخاب شده، آغاز شد. در میان این افراد، برخی حتی سواد خواندن و نوشتن هم نداشتند. بیشتر این افراد از 2 سال آموزشی که به 4 سال افزایش یافت، چیزی نیاموختند.
□ سرانجام پیشه‌وری چه شد؟
• آقای نصرت‌الله جهانشاهلو که معاون پیشه‌وری بود و پس از شکست فرقة دموکرات هم، همراه پیشه‌وری از ایران فرار کرد به باکو رفت، در این باره در کتابش ما و بیگانگان  چیزهایی نوشته که من بخشهایی از آن را در کتابم آورده‌ام. او می‌گوید: روزی پیشه‌وری به من گفت، چند روزی است، راننده‌ام. هر بار چندین بار، بدون علت و در جاهای خلوت می‌ایستد. علت را که جویا شدم، می‌گوید موتور اتومبیل گرم کرده است. اما من مشکوکم، می‌ترسم سوءقصدی در کار باشد. گفتم شما همیشه تپانچه‌ای همراه داشته باشید. گفت از روزی که مشکوک شده‌ام، همراهم هست. بار دیگر که مرا دید، گفت از وقتی به راننده‌ام، گفته‌ام که نایستد، دیگر بی‌جا توقف نمی‌کند. گفتم با کس دیگری جز من در این باره حرف زده بودی. گفت فقط به همسرم و غلام یحیی. گفتم چرا موضوع را به غلام گفته‌اید، او اطلاع دارد که موضوع را با من در میان گذاشته‌اید. گفت بله. بعداً فهمیدم، ادامه نیافتن توقفهای اتومبیل پیشه‌وری، به سبب آن بود که غلام یحیی، بدگمانی پیشه‌وری نسبت به این موضوع و اطلاع من از آن را به سازمان امنیت شوروی خبر داده بود. بار آخری که پیشه‌وری را دیدم، به من گفت دو سه روز دیگر با سرهنگ قلی‌اف و غلام‌یحیی به بخشهایی که مردم از نابسامانی شکایت دارند، می‌روم. گفت از من خواسته‌اند دربارة مقصد و زمان حرکت چیزی به کسی نگویم. من به‌جز تو و خانواده‌ام به کسی نگفته‌ام. ضمناً قرار است داریوش پسرم را هم با خود ببرم. سه چهار روز بعد به من اطلاع دادند که رفیق سیدجعفر در اثر تصادف فوت کرده است. من به خانه‌اش رفتم و پس از تسلیت‌گویی به همسر گریانش، برای دیدن جنازه به اتاق کوچکی که تابوتش در آن بود، رفتم. در نگاه اول، نشانه‌های مسمومیت را در جنازه تشخیص دادم. جسد پیشه‌‌وری در حالی‌که تنها دو زخم، یکی در گوشه راست صورت و یکی در گردن نزدیک شانه داشت ورم کرده بود. من بدون تأمل و فکر به ژنرال آتاکیسی‌اف که همراهم بود، گفتم چگونه از این زخمهای کوچک مرده است. ژنرال با تعمقی گفت شما که در زندان رضاشاه با او بوده‌اید، می‌دانید، او در آنجا سالها با دشواری زندگی کرده است. در این حادثه قلبش تاب نیاورد و از دست رفت. در آنجا، از درمان کوتاهی نکرده‌اند و بیمارستان علت مرگ را نارسایی قلبی تشخیص داده است.
از نظر جهانشاهلو ماجرای تصادف و پرت شدن ماشین پیشه‌وری کاملاً عمدی و در اواخر شهریور یا اوایل مهر 1326 صورت گرفت. بنابراین سیدجعفر پیشه‌وری تقریباً 9 ماه پس از سقوط حکومت و فرارش به باکو، در حالی‌که تنها 54 سال داشت، درگذشت. به هر حال با فروپاشی حکومت یکسالة پیشه‌وری، کسانی که با حکومت او همکاری کرده بودند مخصوصاً تعدادی از افسران به روسیه فرار کردند. عده‌ای هم که نتوانستند یا نخواستند از شهر یا کشور بیرون روند پس از گرفتار شدن چند نفری در همان روزهای اول و حتی قبل از ورود ارتش به شهر به دست مردم کشته شدند بقیه، محاکمه و زندانی و تعدادی هم اعدام شدند.
به این ترتیب در این ماجرا هزاران جوان ایرانی دانسته و ندانسته گرفتار شدند. عده‌ای که موفق به فرار شدند سالها دربه‌دری و تبعید را سپری کردند و در آرزوی بازگشت به میهن خود ناکام ماندند و جان سپردند.
□ از شما برای اینکه، در این گفت‌وگو شرکت نمودید و با حوصله به سؤالات ما پاسخ داده‌اید، سپاسگزارم.
• من هم متقابلاً از شما به جهت روشنگری وقایع تاریخی تشکر می‌کنم.


فصلنامه تاریخ معاصر ایران، شماره 51، صفحه 183


 
تعداد بازدید: 10057


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.