همسفر خاطره‌ها

مرتضی سرهنگی


مصاحبه‌كننده: مریم مقیمی

 

خاطره‌ها، حقیقتی‌اند که در بین همه انسان‌ها جایگاه خود را یافته و آدمی از ابتدای زندگی آن را به خوبی و شایستگی حفظ کرده است. در سطر سطر دفتر زندگی بشر، خاطره‌ها، اساس و چارچوب هر روابط و از همه مهم‌تر روابط انسانی بوده‌اند.
خاطره اگرچه مثل شهاب می‌آید و با شتاب می‌گذرد، اما تا آخرین نفس‌های آدمی و حتی سال‌ها پس از او، می‌ماند و ادامه حیات می‌دهد.
خاطره، بخشی از وجود آدمی است، چه آن خاطره‌هایی که خاص اوست و چه آن‌هایی که مالکان دیگری دارد.
خاطره و انسان، دو چشم همیشه بیدارند برای نگریستن به آنچه بوده و گذشته، خوب یا بد.


***
مرتضی سرهنگی در سال 1332 در یک روز پاییزی که طنین ضرب‌آهنگ باران بر بام خانه‌های قدیمی محله خانی‌آباد می‌پیچید، در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمد. نان گرم بسیاری از سفره‌ها، مدیون زحمات پدر وی بود که در آن زمان به عنوان مکانیک آسیاب‌های سیلوی تهران فعالیت داشت. هفت ساله بود که به همراه خانواده‌اش در محله چهارصد دستگاه نازی‌آباد ساکن شد. دبستان شبلی آن محله، اولین برگ دفتر خاطرات خواندن و نوشتن اوست و شاید شاهد اولین قدم‌هایش برای نویسندگی خاطراتی که هم‌اکنون بهانه آشنایی ماست.
سرهنگی، مقطع دبیرستان را در مدارس «برجسته»، «ماکو» و «هدف» گذراند و بعد از کسب مدرک دیپلم، با قبولی در کنکور سراسری برای تحصیل به مدرسه عالی اقتصاد و علوم اجتماعی قزوین رفت؛ اما گویا روح گرم و صمیمی وی با مسایل خشک و بی‌روح معادلات اقتصادی سازگاری نداشت و ترک تحصیل کرده و در سال 1354 به خدمت سربازی رفت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی تا سال 1367، روزنامه جمهوری اسلامی ایران شاهد حضور و دست نوشته‌هایی از او بود که سادگی، روانی و صمیمت در آن موج می‌زد.
خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی ایران بعد از سال 1367 با هدایت‌الله بهبودی و همدلی عده‌ای از دوستانش به راه‌اندازی دفتر ادبیات و هنر مقاومت در حوزه هنری مشغول به کار شد که این فعالیت تاکنون ادامه دارد.
مرتضی سرهنگی روزگار خانی‌آباد و نازی‌آباد، هنوز پس از سال‌ها، همچنان روحیه صمیمی و صادقانه جنوب شهر را حفظ کرده است، آنقدر که بسیاری از مخاطبان و مراجعان وی او را به سادگی و صمیمت خودش «آقا مرتضی» صدا می‌زنند.
***
سمت: مدیر دفتر ادبیات و هنر مقاومت/ مدیر مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری
تخصص: روزنامه‌نگار، کارشناس خاطرات و گزارش‌نویس جنگ، کارشناس و متخصص خاطرات اسیران عراقی در ایران، صاحب نظر در زمینه فیلم، فیلمنامه‌های جنگ و مجموعه‌های تلویزیونی و مستند.
سابقه: فعالیت مطبوعاتی در روزنامه جمهوری اسلامی (از سال 58 تا 67)؛ طراح و بنیانگذار دفتر ادبیات و هنر مقاومت (1367)؛ 20 سال مسوولیت دفتر ادبیات و هنر مقاومت. 

فعالیت‌ها:
1- کارشناسی و نظارت بر آثار منتشره دفتر ادبیات و هنر مقاومت
2- کارشناسی و نظارت بر کتاب‌های کنگره بزرگداشت شهدای استان‌های کرمان و سیستان و بلوچستان.
3- داوری بسیاری از جشنواره‌های انتخاب کتاب سال دفاع مقدس.
4- انتشار مقاله، سرمقاله و مصاحبه‌های متعدد در نشریات و روزنامه‌های کثیرالانتشار و ایراد سخنرانی‌های متعدد
5- سردبیر 5 شماره نشریه «کتاب مقاومت»-‌ حوزه هنری
6- سردبیر 200 شماره نشریه «کمان»
7- کارشناسی و داوری فیلم‌ها و فیلمنامه‌های جنگ در برخی جشنواره‌ها

آثار:
1- کتاب «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی» (8 جلد)-‌ سروش و حوزه هنری
2- کتاب «پا به پای باران»-‌ گزارش-‌ حوزه هنری-‌ مشترک با هدایت الله بهبودی
3- کتاب «اسم من چفیه است»-‌ داستان کودک-‌ حوزه هنری
4- کتاب «اسم من پلاک است» -‌ داستان کودک-‌ حوزه هنری
5- کتاب «اسم من خاکریز است»-‌ داستان کودک-‌ حوزه هنری
6- کتاب «روزهای خرمشهر»-‌ داستان کودک-‌ حوزه هنری
7- کتاب «مرتضی آیینه زندگی‌ام بود»-‌ مصاحبه-‌ کمان-‌ مشترک با هدایت الله بهبودی
8- کتاب «سفر به قله‌ها»-‌ گزارش-‌ حوزه هنری-‌ مشترک با روزنامه‌نگاران دیگر
9- کتاب «... تا پیروزی»-‌ محراب قلم و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی-‌ مشترک با چند نویسنده
10- کتاب «باغ انگور، باغ سیب، باغ آیینه»-‌ مصاحبه-‌ کمان-‌ مشترک با احد گودرزیانی
11- کتاب «یادهای زلال» -‌حوزه هنری-‌ مشترک با هدایت الله بهبودی
12- کتاب «سفر به مدار مهتاب»-‌ کمان-‌ مشترک با هدایت الله بهبودی
13- کتاب «نماز، والدین، ولایت» (2 جلد)-‌ کنگره بزرگداشت شهدای استان کرمان
14- کتاب «ده روز محاصره در قله ویزان»-‌ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
15- کتاب «خرمشهر، کو جهان‌آرا»-‌ مصاحبه-‌ کمان-‌ مشترک با هدایت‌الله بهبودی
16- کتاب «قطعه‌های پابرهنه»-‌ نثر ادبی-‌ حوزه هنری-‌ مشترک با هدایت‌الله بهبودی
17- کتاب «منظومه هشت ساله»-‌ نثر ادبی حوزه هنری-‌ مشترک با هدایت الله بهبودی
18- کتاب «همسفر شقایق»-‌ کنگره شهدای استان کرمان
19- کتاب «خانه کوچک، زندگی بزرگ»-‌ مصاحبه-‌ کمان
20- کتاب «حرف ما»-‌ گزیده سرمقاله‌های کمان-‌ حوزه هنری
21- کتاب «همه چیز درباره جنگ» -‌ حوزه هنری-‌ زیر چاپ 

با او به گفت‌وگو نشسته‌ایم:

-‌ آقای سرهنگی نوشته‌های شما در حوزه جنگ است، چرا؟
کار دیگری بلد نیستم! یک روزنامه‌نگار ساده‌ام که سر راه جنگ قرار گرفتم. گناه که نکرده‌ام! 

-‌ تفاوت روزنامه‌نگار جنگی و روزنامه‌نگار در جنبه‌های دیگر چیست؟
روزنامه‌نگار جنگی با واقعه ای سروکار دارد که خبرهای آن در زمان جنگ جنبه اطلاع‌رسانی دارد و پس از پایان جنگ همین خبرها تبدیل به اسناد تاریخی می‌شود. از دید وقایع نگار جنگ اهمیت یک حادثه در چگونگی و تاریخ وقوع آن است. به همین خاطر روزنامه‌نگار جنگ باید آدم دقیق و تیزبینی باشد. زیرا در فردایی که جنگ نیست خبرهای او مبنای تحلیل‌های فراوانی قرار خواهد گرفت. خبرهای او باید سالم و دست نخورده باشد. 

-‌ خاطره‌نویسی رزمندگان را با چه دیدگاهی جمع‌آوری کرده‌اید؟
خاطره یک تعریف علمی دارد. این تعریف هم در لغت‌نامه دهخدا هست و هم در دایره‌المعارف بریتانیکا و هم در فرهنگ‌های دیگر.
خاطره ویژگی‌هایی دارد که شاید الان بحث آن اینجا نباشد،خاطره یادی از گذشته است که مشتمل بر حادثه یا صحنه یا حالتی است. در خاطرات جنگ روایت انسانی بر روایت واقعه برتری دارد. خاطره یک راوی دارد، متن خاطرات گفتاری است و انگار باید صدای راوی را از میان این کلمه‌ها شنید. خاطرات باید حوادثی را بازگو کند که شما بتوانید آن را برای دیگران تعریف کنید. به همین خاطر به داستان کوتاه نزدیک است. تلاش ما این است که خاطرات ضمن داشتن جذابیت و ادبیات، ارزش سندی و تاریخی هم داشته باشد. خاطره یک سند شفاهی است و باید سالم به دست مخاطب برسد. 

-‌ در دوران کاری خود به خاطرات کدام قشر در جنگ توجه داشتید؟
به شکل کلی الان سه‌گونه از خاطرات وجود دارد. اول خاطرات رزمندگان، دوم خاطرات آزادگان و سوم خاطرات اسرای عراقی. همه این سه‌گونه مکمل هم هستند. هر یک از آثاری که در این گونه منتشر می‌شود مثل یک قطعه آجری است که در بنای ادبیات جنگ ما جای خودش را دارد. به همین خاطر ما اولویت‌بندی نکردیم. اما درباره خاطرات اسرای عراقی سرعت بیشتری داشتیم چون میدانستیم یک روزی آن‌ها از ایران خواهند رفت و دیگر دست ما به آن‌ها نخواهد رسید. دیدید؟ همین طور هم شد! 

-‌ در این سال های تقریبا طولانی که با ادبیات جنگ به خصوص خاطره‌نویسی رزمندگان و آزادگان سر و کار دارید کدام خاطره و از چه کسی شما را متاثر کرده است؟
تقریبا به طور متوسط هفته‌ای یک متن 200 صفحه‌ای از این خاطرات را می‌خوانم؛ گاهی بیش از آن که تحت تاثیر قرار بگیرم، حیرت می‌کنم!
حالا شما نشنیده بگیرید. گاهی هم پشت میزم گریه می‌کنم! 

-‌ چرا میان آثارتان بیشتر به خرمشهر توجه داشتید؟
سقوط و آزادی خرمشهر از مقاطع مهم دوران هشت ساله ماست.
تصور می‌کنم اگر جنگ ما در خرمشهر، چه روزهای مقاومت اولیه و چه آن بیست و چند روزی که برای آزادی این بندر قشنگ جنگیدیم درست و دقیق نوشته شود، بخش مهمی از توان و انگیزه مردم ایران در جنگ روشن خواهد شد. یک نکته دیگر این که خرمشهر 19 ماه در اشغال عراقی‌ها بود. آن‌ها حرف‌های زیادی درباره این 19 ماه دارند. خاطرات زمان اشغال را هم نوشته‌اند که برای ما بسیار مفید است. زیرا آن‌ها حادثه‌هایی را دیده‌اند که ما ندیده‌ایم. 

-‌ وقتی با اسرای عراقی گفت‌وگو می‌کردید چه احساسی نسبت به آن‌ها داشتید؟
سرباز جنگی وقتی به اسارت در می‌آید دیگر سرباز نیست. انسان بی‌دفاعی است که نیازمند کمک است. درست است من با دشمن خودم حرف می‌زدم، اما هیچ وقت احساس نکردم که نسب به این اسیران کینه‌ای در دل دارم. حتی با بعضی‌شان هم دوست بودم. 

-‌ احساس شما نسبت به عراقی‌ها در نوع نگاهتان و در نوشته‌هایتان موثر بوده؟
در جنگ عراق با ایران، بیش از همه این مردم عراق بود که قربانی شد. مردمی که ترس از حکومت بعثی‌ها در وجودشان نهادینه شده بود؛ مردمی کت بسته و سرکوب شده بودند.
حالا اگر قرار است یادداشتی درباره جنگ نوشته شود چطور می‌توان طرف دیگر جنگ را که عراقی هستند ندیده گرفت. این جنگ به آن‌ها هم تحمیل شده بود. 

-‌ چقدر به درستی حرف‌ها و خاطراتشان اطمینان داشتید؟
خاطراتی که اسیر عراقی میگفت و یا می‌نوشت، مفهوم فراتری از نقل یک حادثه جنگی داشت. او از قدرتی حرف می‌زد که زندگی و جوانی‌اش را گرفته بود و او را روانه میدان‌های جنگ و اردوگاه‌های اسیران جنگی کرده بود.
این اسیر می‌خواست با این حرف‌ها و خاطرات از حاکمان کشورش انتقام بگیرد.
او ضد جنگی که سربازش بود حرف می‌زد و می‌نوشت. اساسا ادبیات ضد جنگ ادبیات اعتراف و افشاگرانه است. مثل ادبیات آلمان‌ها که آبرویی برای هیتلر و حزب نازی نگذاشت. اسیر عراقی می‌خواست با نقل این حادثه‌ها تفکر حاکمان کشورش را افشاء و تحقیر کند. از طرف دیگر او با بیان خاطراتش می‌خواست به مردم ایران ادای دین کرده باشد. 

-‌ از گردآوری خاطراتی که انجام می‌دهید انتظار رسیدن به چه نتیجه‌ای را دارید؟
خاطرات جنگ یک پس‌انداز تاریخی است. هر روز باید به این موجودی ادبی و معنوی اضافه شود. کسانی که بعد از ما می‌آیند لذت بیشتری از این آثار می‌برند. نوش جانشان! اگر عادت کنیم برای فردای این سرزمین نجیب هم کار کنیم، آدم‌های خوشبختی هستیم. 

-‌ از هنر و ادبیات مقاومت بگویید؟
اجازه بدهید مبنای ادبیات و هنر مقاومت به شکل امروزی را با کمی چشم‌پوشی بر روی جنگ جهانی دوم قرار دهیم. جنگی که گفته می‌شود بیش از 50 میلیون انسان را قربانی کرد. این واقعه هولناک چطور می تواند در زندگی کاری یک نویسنده یا هنرمند بی‌تاثیر باشد. او در جنگ جبهه دیگری باز می‌کند و با آثارش به صف سربازان می‌پیوندد. بعضی سربازان هم به صف هنرمندان و نویسندگان می‌پیوندند و آثاری خلق می‌کنند که از سرمایه‌های ابدی کشورشان است. جنگ‌ها به شدت زندگی انسان‌ها را تحت تاثیر قرار می‌دهد. ادبیات و هنر که همراه و همدستی جز انسان ندارد، در جنگ هم انسان‌ها را تنها نمی‌گذارد. 

-‌ چرا به فکر تاسیس این دفتر افتادید؟
پس از پایان جنگ‌ها در جهان، مرکزی برای گردآوری آثار و اسناد زمان جنگ درست می‌شود. ناگفته نماند که طرح این دفتر از سال 1365 در ذهن جناب آقای بهبودی و من بود، اما دستمان کوتاه بود. پس از پایان جنگ موضوع را با جناب آقای زم که آن روزها مدیریت حوزه هنری را به عهده داشتند در میان گذاشتیم و ایشان پذیرفتند. یک نگرانی دیگر داشتیم و آن این بود که چون جنگ پایان دلخواه برای بسیاری از مسوولان نداشت، بی‌توجهی به این آثار کاملا طبیعی جلوه می‌کرد. در این دفتر ما به اندازه خودمان کار کردیم نه به اندازه جنگ. 

-‌ آن روزها در انجام کارهای روزنامه‌نگاری چه محدودیت و موانعی داشتید؟
راستش ما عادت کردیم مشکلات و موانع را کوچک ببینیم.
آن روزها و این روزها اصلا قابل مقایسه نیست. هر دوره‌ای ابتلائات خودش را دارد. برای خوب کار کردن و کار خوب کردن -‌ به خصوص برای یک روزنامه‌نگار-‌ دیدن و حفظ منافع ملی حرف اول و آخر را می‌زند. 

-‌ دلتان می‌خواهد تجربه‌های این ربع قرن کار را به صورت کتاب عرضه کنید؟
تجربه قابل اعتنایی ندارم. هنوز در کارم دارم مثل بچه تاتی‌تاتی می‌کنم!
بگذارید همین طور جلو بروم... بروم... تا پایان خط زندگی‌ام. 

-‌ نوشته‌های شما ساده و صمیمی است. دلیل خاصی دارد؟
دهان این روان‌نویسی که در دست دارم، بوی شیر می‌دهد!
این قلم همین قدر می فهمد که اگر قرار است چند سطر بنویسد باید طوری بنویسد که دیگران برای خواندن و فهمیدن آن دچار مشکل نشوند. باز این قلم دلش می‌خواهد وقتی می‌نویسد «با» دیگران حرف بزند، نه این که «برای» دیگران . فاصله زیادی میان «با» تا «برای» هست. شما این طور فکر نمی‌کنید؟ 

-‌ چند ساعت در روز مطالعه می‌کنید؟

من یک کار بیشتر ندارم. از صبح در دفتر هستم تا شب ساعت 9 و گاهی بیشتر. اصلا به کار در شب عادت دارم. چون در روزنامه‌هایی که کار کرده‌ام روزنامه‌های صبح بودند. روزنامه صبح یعنی کار شب. با خودم قرار گذاشته‌ام حداقل در روز پنجاه صفحه بخوانم. گاهی این قرار به هم می‌خورد. کتاب‌های زیادی در صف چاپ ایستاده‌اند. باید آن‌ها را بخوانم و بفرستم به انتشارات. اگر کم مطالعه کنم، کتاب کمتری هم در سال منتشر می‌شود. از هر فرصتی برای خواندن آثاری که به دفتر می‌رسد سعی می کنم استفاده کنم. 

-‌ خارج از موضوع کاری چه کتاب‌هایی را بیشتر مطالعه می‌کنید؟
اول شعر، دوم زندگی‌نامه‌های مردان بزرگ روحانی که صاحب اخلاق و رفتارهای زیبایی هستند. خواندن این کتاب‌ها خیلی مرا سبک و آرام می‌کند. این کتاب‌ها سرشار از انرژی و جاذبه‌های غیرزمینی است.
سوم کتاب‌هایی در زمینه روزنامه‌نگاری‌اند. 

-‌ خوب موافقید کمی هم درباره اولین کتابتان صحبت کنم؟
صد درصد. 

-‌ آقای سرهنگی به نظرم اولین کتاب خود نگاشت اسیران عراقی در ایران، کتاب «ده روز محاصره» است. چطور این اتفاق افتاد؟
همین طور است! این اتفاق در اردوگاه کهریزک افتاد! زمستان سال 1365 بود. آن روزها به این اردوگاه می‌آمدم و با اسرای عراقی مصاحبه می‌کردم. یک روز افسر جوانی آمد که مصاحبه کند. با هم خوش و بش کردیم و او نشست روبه‌رویم. هنوز نیم ساعتی از حرف زدنش نگذشته بود که احساس کردم چقدر خوب و شمرده حرف می‌زند. حتی کلمه‌ها را با وسواس انتخاب می‌کرد. 

-‌ شما که به زبان عربی آشنایی ندارید، دارید!؟
نه! زبان عربی بلد نیستم. مترجم داشتم. اما گفت‌وگوی زیاد با اسیران عراقی یک چیزهایی از این زبان به من فهمانده بود. به خصوص اصطلاحات نظامی را... 

-‌ بله! ... بعد...
آن روز هوا ابری و بارانی و اتاقی که در آن نشسته بودیم از همین کانکس‌ها بود. 

-‌ اتاق‌های پیش ساخته دیگر!
بله! هم باران از پنجره کوچک اتاقک پیدا بود، هم صدای قطره‌هایی که روی سقف کانکس می‌افتاد شنیده می شد. او داشت درباره 10 روز که در کله‌قندی محاصره بودند حرف می‌زد.
از عملیات والفجر 3 که در اوایل مرداد ماه سال 1362 انجام شده بود. 

-‌ چطور شد نوشتن خاطراتش را پیشنهاد کردید؟
خوب او داشت قشنگ حرف می زد. با تمام احساساتش، با دست‌هایش، با صورت و چشم‌هایش. کمتر اسیر عراقی را دیده بودم که این طور با هیجان حرف بزند. وقتی هم مترجم حرف‌هایش را ترجمه می‌کرد متوجه شدم که روایت انسانی در حرف‌هایش پررنگ‌تر از روایت واقعه است. گرچه خود واقعه هم مهم و جذاب بود. البته او را در گفتارش هم صادق می‌دیدم. 

-‌ با این دقت که حرکات او را زیر نظر داشتید لابد قیافه‌اش هم یادتان مانده است؟
چطور می‌توانم او را فراموش کنم! همین الان که 27 سال از آن روز بارانی می‌گذرد، می‌توانم او را بشناسم. صورت گردی داشت، تا حدودی سبزه بود و گردی و درشتی چشمانش کاملا در ذهنم مانده است. قد متوسطی داشت، موهای جلو سرش کمی ریخت بود به همین خاطر پیشانیش بلندتر از حد معمول به نظر می‌آمد. یک فرنچ سرمه‌ای رنگ تنش بود که هلالی از سپیدی زیر پیراهنش تو چشم می‌زد. او موقع حرف زدن همه هیجانش را به من که مصاحبه‌گر بودم منتقل می‌کرد. گاهی احساس می‌کردم در برابرش مصاحبه‌گر فعالی نیستم. 

-‌ نام او یادتان مانده است؟
الان نه! ولی در یادداشت‌هایم هست. اگر کمی حوصله کنم و به سراغ آن دفترچه یادداشتی که داشتم بروم می‌توانم نام و نشان او را بگویم. یعنی یک روز این کار را می‌کنم چون چاپ‌های بعدی این کتاب باید با نام اصلی خودش چاپ شود. 

-‌ خب! به او چه گفتید که راضی به نوشتن خاطراتش شد؟
راستش پریدم وسط حرفش! او داشت با هیجان حرف می‌زد. دست‌هایش را به دو طرف باز می‌کرد و جمع می‌کرد. روی صندلیش جابه‌جا می‌شد. تن صدایش را بلند و کوتاه می‌کرد اصلا با همه وجودش حرف می‌زد، انگار گوشت و استخوان نداشت همه‌اش عصب بود! وسط حرف زدن‌هاش بود که گفتم: لطفا اجازه بدهید! 

-‌ تعجب کرد؟!
بله! هاج و واج به من و مترجم نگاه می‌کرد. گفتم اول شما خیلی خوب حرف می‌زنید. دوم لیسانس تاریخ دارید، سوم معلم هستید. بنابراین ارزش وقایع جنگ و خاطرات سربازان را خوب می‌دانید. چهارم در خاطرات شما هم وحدت مکان هست، هم وحدت زمان؛ یعنی ده روز در کله‌قندی بودید و اسیر شدید. حالا می‌توانید این ده روز را که در یک مکان ثابت بودید برای من بنویسید؟! وقتی مترجم حرف‌هایم را برای او ترجمه کرد، تردید در چهره‌اش ندیدم. ولی به نظرم می‌آمد حرف دارد. 

-‌ او افسر وظیفه بود؟
بله! به او گفتم تصور می‌کنم نثر خوبی هم داشته باشی. اگر به همین قشنگی که حرف می‌زنی بنویسی، شاید یکی از کتاب های خوب جنگ را تو بنویسی. 

-‌ به او گفته بودید می‌خواهید از خاطراتش یک کتاب مستقلی چاپ کنید؟
نه! نگفته بودم. موقعیتی که او در جنگ داشت، موقعیت کاملا داستانی بود.
می‌دانستم اگر او خاطراتش را چه به صورت یادداشت روزانه بنویسد چه روایت کامل بگوید این خاطرات ساختار داستانی خواهد داشت با درونمایه حقیقت. 

-‌ یعنی عناصر داستان را در خاطرات او می‌دیدید؟
خوب طبیعی بود. اول راوی بود که به عنوان اول شخص حی و حاضر بود. دوم مکان بود که کله‌قندی بود. سوم زمان محدود بود که ده روز بود و چهارم حادثه بود که محاصره بود و منجر به اسارت او شد.
 
-‌ شما نمی‌خواستید این فرصت را از دست بدهید؟
خوب معلوم است؛ وقتی شما به یک جنس خوب روبه‌رو شوید آن را نه تنها از دست نمی‌دهید بلکه تلاش می‌کنید آن را به دست بیاورید. 

-‌ اگر این افسر عراقی حاضر نمی شد خاطراتش را بنویسد چه شیوه‌ای برای روایت خاطرات او در نظر می‌گرفتید؟
همین شیوه گفت‌وگو را! چاره‌ای نداشتم. رستم بود و یک دست اسلحه! من بودم و یک ضبط صوت و نوارهای کاست. چون می دانستم خاطرات او نو و شگفت‌آور است. برای اولین بار بود که به چنین خاطره‌ای بر می‌خوردم. از طرف دیگر راوی من یک سرباز ساده نبود، تحصیل کرده بود و اتفاقا رشته‌اش تاریخ بود و کم و بیش قدر موقعیت خودش را می دانست. بعدا از این تجربه استفاده کردم که اگر فرصت شد خواهم گفت.
-‌ در میان حرف‌هایتان گفتید این افسر عراقی درباره پیشنهاد شما حرف داشت، درست است؟
بله! وقتی پیشنهاد را شنید، بیشتر با مترجم حرف زد. آن دو کمی حرف زدند. بعد هم مترجم به من گفت او برای نوشتن خاطراتش آماده است، اما مسوولیتی در اردوگاه دارد که وقت زیادی از او می‌گیرد. او می خواهد موقتا این مسوولیت را نداشته باشد تا بتواند خاطراتش را بنویسد. به مترجم گفتم اگر لازم است من با فرمانده اردوگاه صحبت کنم و از او خواهش کنم که فعلا کار به کار این افسر نداشته باشد. مترجم گفت نه من خودم ارشد کمپ هستم و می‌توانم مساله را حل کنم.
-‌ حرفش این بود که مسوولیت نداشته باشد؟
بله! خوب حق داشت. در ضمن از من زمان هم می‌خواست. به گمانم نوشتن خاطراتش در دو یا سه دفترچه چهل برگ مدرسه‌ای در حدود یک ماه طول کشید.
-‌ در این مدت او را می‌دیدید؟
هرچند روز یک بار می‌دیدم. یعنی به مترجم می‌گفتم بیاید ببینم کار نوشتن تاکجا پیش رفته است. متن را می‌دیدم. معلوم بود شیوه نگارش را هم بلد است. علایم دستوری، جمله‌های کوتاه، دیالوگ‌ها و... همه‌اش را در نگارش متن رعایت کرده بود. 

-‌ در فاصله‌ای که این افسر عراقی خاطراتش را می‌نوشت، شما همچنان در همان اردوگاه به گردآوری خاطرات اسرای دیگر مشغول بودید؟
بله! اما حقیقتش را بخواهید همه هوش و حواسم پیش خاطرات او بود!
-‌ چرا؟
احساس می کردم هیچ کدام از اسیرانی که می‌آیند و مصاحبه می‌کنند نه مثل او می‌توانند حرف بزنند، نه می‌توانند بنویسند. تازه خاطراتشان هم به آن زیبایی نبود که من گوشه‌هایی از آن را شنیده بودم. بعدها که خاطرات او تمام شد دیدم خیلی هم اشتباه نمی‌کردم. 

-‌ روز آخری که نگارش خاطرات او تمام شد به یاد دارید؟
بله! صبح که رفتم به اردوگاه باز باران باریده بود. مارش عملیات کربلای پنج هم از بلندگوی اردوگاه شنیده می‌شد. رفتم داخل کانکس و منتظر مترجم شدم. هر دو آمدند. کمی هم خیس شده بودند. وقتی نشستند افسر عراقی از زیر همان فرنچ سرمه‌ای رنگش دو دفترچه چهل برگی که به او داده بودم با دقت بیرون کشید و گذاشت روی میز. گفتم: خلاص! هر دو خندیدند. گاهی به عربی حرف زدن من می‌خندیدند! همین چند کلمه‌ای هم که یاد گرفته بودم درست نمی‌توانستم تلفظ کنم. 

-‌ آن دو دفتر را نگه داشته‌اید؟
بله! هنوز هست. 

-‌ بعد...
کمی حرف زدیم. درباره این که کار را چطور نوشته است. او می‌گفت متن پایان قشنگی دارد. درست هم می‌گفت، بعد از خواندن خاطرات او به این زیبایی پی‌بردم. او رویایی دیده بود که با حقیقت پیوند خورده بود. او به خوبی توانست از این رویا به نفع خاطرات خود استفاده کند. تا آنجا که می‌توانستم از او تشکر کردم. چون کار کمی نکرده بود. من هم که اینگونه خودنگاشت‌ها تجربه اولم بود، دلشوره شیرینی داشتم. از به دست آوردن این دو دفترچه آنقدر خوشحال و ذوق‌زده بودم که آن روز مصاحبه در اردوگاه را تعطیل کردم و پس از گرفتن دفترچه‌ها و گذاشتن آن در کیف دستی‌ام، با مترجم و افسر عراقی خداحافظی کردم و با راننده‌ای که منتظرم بود برگشتم دفتر روزنامه و یک‌راست رفتم سرویس ترجمه... 

-‌ در روزنامه مترجم عربی داشتید؟
بله! آقای محترمی بودند به نام «مطلب» که من سال‌ها است از ایشان بی‌خبرم. زحمت ترجمه خاطرات ده روز محاصره را آقای مطلب کشیدند. این خاطرات در همان سال 1365 در ده قسمت به شکل پاورقی در روزنامه جمهوری اسلامی چاپ شد و پس از پایان جنگ هم کتاب شد و دو بار به چاپ رسید. آن هم با تیراژ یازده هزار و پنج هزار و پانصد نسخه. 

-‌ نمی‌خواهید این کتاب را دوباره تجدید چاپ کنید؟
چرا؟ با مقدمه تازه‌ای که شاید این گفت‌وگو را هم ضمیمه کتاب کنم آن را به دست ناشر خواهم سپرد. هرچه باشد این کتاب اولین اثری است که یک افسر عراقی با قلم خودش درباره جنگ نوشته است. این موضوع اهمیت دارد چون همین کتاب «ده روز محاصره» بود که راه تازه ای برای گردآوری خاطرات اسیران عراقی پیش پای من گذاشت و از همین راه بود که توانستیم حدود شصت عنوان کتاب از خاطرات اسیران عراقی را گردآوری و چاپ کنیم. 

-‌ این رقم، آمار قابل توجهی است!
البته! ممکن است برای یک روزنامه‌نگار ساده گردآوری این تعداد اثر قابل اعتنا باشد اما برای جنگ خیلی کوچک است.
 
-‌ آقای سرهنگی! آخرین سوال؛ آیا خاطرات نظامیان عراقی که در ایران نوشته اند آغازی است برای نگارش ادبیات ضد جنگ عراقی‌ها؟
پرسش شما درست است. تحلیل من هم همین است. ادبیات جنگ عراقی‌ها از ایران آغاز شد. اگر عراقی‌ها روز خوش در زندگی‌شان ببینند، که بعید است به این زودی این اتفاق بیفتد، آن وقت فصل نوشتن خاطرات زندان‌های صدام و خاطرات جنگی است که حزب بعث علیه ایران به راه انداخت. اگر این اتفاق بیفد آن وقت کتاب «ده روز محاصره» اولین کتاب در این زمینه خواهد بود. این طور فکر می‌کنم! 

-‌ آقای سرهنگی از فرصتی که برای این گفت‌وگو فراهم کردید از شما سپاسگزارم. آرزو می‌کنم دلدادگی شما نسبت به ادبیات جنگ پایدار بماند و ثمره‌های بیشتری داشته باشد.
من هم از شما ممنون هستم که یک کتاب فراموش شده اما مهم از نظر ادبیات جنگ را تا حدودی در ذهن من و روی کاغذ زنده کردید و وقت گذاشتید و برای این گفت‌وگو حوصله کردید! 

-‌ برای این گفت‌وگو چه تیتری را مناسب می‌دانید؟
همسفر خاطره‌ها



 
تعداد بازدید: 6565


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.