خوشه‌های خاطره

-


کتاب "خوشه‌های خاطره" شامل مجموعه خاطرات دانش‌آموزان مدارس استان سمنان درباره انقلاب اسلامی که توسط علی دولتیان تدوین شده، به همت بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع‌مقدس این استان منتشر شده است.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، در این کتاب 80 خاطره از دانش‌آموزن مدارس استان سمنان با موضوع انقلاب اسلامی و عناوینی چون؛ عکس بدون روسری، شعار با نمک، رضا شاه در جعبه، مبارزات شبانه، پشت درهای بسته، سرباز خائن، ندای انقلاب، حلبی و پهلوی، غارت مغازه‌ها و نوجوان فهمیده تنظیم شده اند.

در قسمتی از مقدمه کتاب "خوشه‌های خاطره" به قلم احمد عجم، آمده است: «از آن جا که انقلاب اسلامی ایران برخاسته از امواج خروشان مردم ایران است، مجموعه خاطرات مردمی دوران مبارزه و ایام پیروزی انقلاب اسلامی که سند گویای وحدت و ولایت‌پذیری مردم متعهد و انقلابی استان سمنان بوده است، در حرکتی نو و خلاقانه توسط دانش‌آموزان، وارثان راستین انقلاب، با همراهی والدینشان گردآوری شده است.» 

در یکی از خاطرات این کتاب می‌خوانیم: «پدرم می‌گوید: اواخر حکومت شاه خائن در سال 1357 ساواک برای ایجاد وحشت در بین مردم عده‌ای چماقدار و شاه دوست را سازماندهی کرد، این افراد با حمله به مغازه‌های اعتصابیون آن‌جا را غارت می‌کردند.

در روستای خودمان در گرمسار وقتی از حمله چماقدار‌ها با خبر شدیم، تصمیم گرفتیم بلایی سر آن‌ها بیاوریم که تا عمر دارند، یادشان نرود. همه برای مقابله با آن‌ها بسیج شدیم و با پخش این شایعه که در مسیر ورودی آن‌ها خاک اره و کاه آغشته به بنزین ریخته‌ایم تا در صورت لزوم آن را آتش بزنیم، در کمین چماقدار‌ها نشستیم. سرانجام چماقدار‌های شاه به طرف ما سرازیر شدند و تا نزدیکی روستا رسیده بودند که خبر به آن‌ها رسید، اگر جلوتر بیایید در آتش خواهید سوخت. آن‌ها سراسیمه برگشتند و پا به فرار گذاشتند

کتاب "خوشه‌های خاطره" با مشارکت اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی و استانداری سمنان، در قطع رقعی و 96 صفحه، با شمارگان 3 هزار نسخه و بهای 20 هزار ریال توسط بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع‌مقدس این استان به چاپ رسیده است.

 



 
تعداد بازدید: 4993


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.