به مجنون گفتم زنده بمان(کتاب مهدی باکری)

رحیم نیکبخت


بسمه تعالی

 

روایت فتح واژه‌ای آشنا و تداعی‌گر یاد و نام مرتضی آوینی است که از به تصویر کشیدن صحنه‌های جنگ تجربه‌ای ارزشمند به میراث گذاشته است. این مجموعه در تجربه دیگر تهیه و تولید کتاب با همان موضوع دفاع مقدس روی آورده است و در این تجربه جدید آثار متعددی با سبک و سیاق خاص و ادبیات ویژه منتشر نموده‌اند از آن جمله مجموعه از چشم‌ها که تاکنون هفت کتاب را شامل شده است: 1. کتاب حمید باکری؛ 2. کتاب مهدی باکری؛ 3. کتاب محمدابراهیم همت؛ 4. کتاب محمود کاوه؛ 5. کتاب مهدی زین‌الدین؛ 6. کتاب مصطفی چمران و 7. کتاب علی صیادشیرازی.

روایت فتح مجموعه‌های دیگری چون یادگاران دارد که مجموعه‌ای ارزشمند با شیوه جدیدی از قالب ادبی ارایه گردیده است.

این مجموعه: به مجنون گفتم زنده بمان؛ کتاب مهدی باکری را می‌توان در مجموعه کتاب‌های خاطرات یا تاریخ شفاهی ارزیابی کرد. عنوان داخلی کتاب، «خورشید مجنون از چشم من» است که بر این اساس همسر و دوستان و همرزمان و هم‌کلاسی‌های مهدی باکری هر یک روایتی ساده و صمیمی از وی بازگفته‌اند.

ویژگی جالب این مجموعه در آن است که بسیاری از راویان این مجموعه از کسانی هستند که نامشان کمتر به گوشمان خورده است چون صمد عباسی، رحیم سارمی، مصطفی مولوی.

ادبیات کتاب به زبان محاوره‌ای نزدیک‌تر است از آن رو به روایت‌ها جذابیت می‌دهد گرچه به نظر می‌رسد معرفی چند خطی از راویان در ابتدای هر روایت «خورشید مجنون از چشم من» خواننده را با رابطه و تعامل راوی و مهدی بهتر درک می‌کرد یا زمان و مکان ضبط روایت‌ها هم چون نقش و جایگاه راوی مکمل فرهاد خضری در ابهام است.

علی‌رغم این چنان بر می‌آید تلاش تدوین‌گر مجموعه بر ارایه یک متن ادبی دلنشین، ساده و صمیمی از آقا مهدی بوده است به همین سادگی و بی‌آلایشی.



 
تعداد بازدید: 5399


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.