نگاهی به کتاب «ماه و پروین»

خاطرات همسر سردار شهید جلال ذوالقدر

فریدون حیدری مُلک‌میان

28 تیر 1401


روی جلد کتاب با طرحی از ماه و گُل‌و‌بُته در زمینه‌ای به رنگ سبز مزیّن شده و در پشت جلد نیز بندی منتخب از متن این خاطرات دلالت بر اندیشۀ شهادت‌طلبانه دارد: «عصرهنگام حجت‌الله کوله‌بارش را برداشت و در میان سلام و صلوات و بوی اسپند و بوسیدن قرآن خداحافظی کرد و رفت. وقتی همسر و مادرش اصرار کردند بیشتر بماند گفت که می‌خواهد شیرینی بخرد و قدم نورسیده‌اش را با رزمنده‌ها جشن بگیرد. همه می‌دانستند که شیرینی و جشن بهانه است و او دارد خودش را به ادامۀ عملیات بدر می‌رساند.»

بعد از تقدیم‌نامه و فهرست کتاب، نخست متن کوتاه «سخنی با خواننده» از سوی دفتر مطالعات و ادبیات پایداری حوزۀ هنری قزوین و بعد از آن «دیباچه» به قلم نویسنده آمده است.

در ادامه، متن خاطرات بانو خدیجه پرپینچی- همسر شهید جلال ذوالقدر-  آغاز می‌شود که طی بیست فصل- با عنوان و بدون شماره- به طور  مختصر در جایگاه راوی از روزهای عاشقی سخن می‌گوید که بی‌شک در سایۀ از خود گذشتگی و ایثار بانوانی چون او و همراهیشان با  مردان خدا در مقاومت و پایداری برای حفظ اسلام و کیان کشور، آن روزگار دلدادگی شکل گرفت.

ده صفحۀ پایانی نیز به تصاویر اختصاص یافته که چند قطعه عکس سیاه و سفید با کیفیت خوب و قابل قبول و چند نمونه از دست‌خط شهید جلال ذوالقدر را در بر می‌گیرد.

نویسنده در دیباچۀ کوتاه خود از چگونگی شکل‌گیری و به سرانجام رسیدن این خاطرات در قالب یک روایت داستانی می‌گوید. نخست از خانم مهناز حیدری یاد می‌کند که انجام مصاحبه را به گردن گرفت و پای صحبت بانو خدیجه پرپینچی همسر شهید نشست. پس از مصاحبه و مکتوب کردن آن، نوبت نگارش رسید. اما نویسنده حین مطالعۀ متن مصاحبه، تصمیم گرفت خود نیز رودررو با خانم پرپینچی به گفت‌و‌گو بنشیند. بدین ترتیب، بعد از انجام مصاحبه‌های تکمیلی به نگارش متن اصلی پرداخت. اگرچه گذر زمانه، خاطرات و جزئیات زیادی از ذهن راوی زدوده بود؛ اطلاعاتی که نبودشان کار را برای نویسنده دشوار می‌کرد. به‌ناچار برای پیوستگی کار و یکدستی متن، تا جایی که به اساس خاطرات لطمه‌ای وارد نشود، عناصر داستانی را با رضایت صاحب روایت به آن افزود. در نهایت متنی به صورت یک زندگی‌نامۀ داستانی، البته با حفظ امانت در حکایت واقعه، به دست آمد.

کتاب «ماه و پروین» این‌چنین با صراحت و صمیمیتی آشکار شروع می‌شود: «دست از سرم برنمی‌داشتند. با اینکه خواهر بزرگم، اشرف‌السادات، در خوش‌برورویی و خلق‌وخو زبانزد غریبه و آشنا بود، ولی زبروزرنگی و سرزبان‌داری من همیشه توی چشم بود و کار دستم می‌داد...»

همۀ خواهران بزرگش جز اشرف‌السادات ازدواج کرده بودند، بنابراین به نظر خودش لزومی نداشت تا این خواهرش هم شوهر نکرده در فکر عروسی باشد. اما دست سرنوشت بدجوری غافلگیرش کرده بود؛ جلال ذوالقدر که یکی از همکارانش در سپاه شهر صنعتی البرز قزوین بود قبل از راهی شدن به مأموریت میمک در جبهۀ جنوب، نامه‌ای برایش نوشته و در آن از او خواستگاری کرده بود. نامه را داده بود به دو تن از خواهران سپاهی که به دستش برسانند.

خدیجه دختر سربه‌زیری بود. هر صبح با مینی‌بوس‌های میدان ولیعصر قزوین راهی شهر صنعتی البرز می‌شد و بعد از پایان ساعت اداری به اتفاق دیگر خواهران با استیشن آبی‌رنگ سپاه به خانه برمی‌گشت. اغلب اوقات یکی از برادران سپاهی برای امنیت بیشتر کنار راننده می‌نشست و آن‌ها را تا قزوین همراهی می‌کرد. در همین رفت‌وآمدها و سرکشی‌ها از مجتمع هفت دستگاه بود که جلال را شناخت. او مسئول واحد فرهنگی سپاه شهر صنعتی البرز بود که واحد خواهران در مجتمع هفت دستگاه هم زیر نظر او اداره می‌شد.

خدیجه وقتی موضوع را با مادرش در میان گذاشت، نه مخالفت کرد نه موافقت. فقط نگاهش را به چهرۀ سرخ و سفید دخترش دوخت و گفت:

- تا قسمت کجا باشد، خانم خانم‌ها!

و او را مبهوت و سرگردان باقی گذاشت... پاهایش لرزید و رعشۀ خفیفی سرتاپایش را در بر گرفت. اولین قطرۀ اشک به آرامی از چشم‌هایش فروریخت و کم‌کم به بارانی سیل‌آسا تبدیل شد که انگار قرار نبود بند بیاید. حسابی خود را باخته بود. پیش خودش گفت:

- کاش مادر به جای «تا قسمت کجا باشد!» گفته بود «اول باید اشرف به خانۀ بخت برود.»

جلال ذوالقدر در نامه‌اش به خدیجه قید کرده بود که جواب خواستگاری‌اش را بنویسد و به جبهه بفرستد. ولی وقتی یک هفته بعد در راهروی سپاه شهر صنعتی  ایستاده بود، دوباره با او برخورد کرد. مثل همیشه محاسن بورش شانه خورده و لباس‌ مرتّبی به تن داشت. همزمان هردو جا خورده و هاج‌وواج به هم زل زده بودند. اما خدیجه زبانش نمی‌چرخید سلام و احوال‌پرسی کند. برای لحظاتی مبهوت ایستاد و از جایش تکان نخورد. گویی خجالت و در پی آن اضطرابش به او هم سرایت کرد. مردّد ماند جلو بیاید یا به عقب برگردد و از ساختمان خارج شود. هی این پا و آن پا می‌کرد.

دستپاچگی‌ خدیجه فرصت تصمیم‌گیری را از او گرفت. انگار که روحی دیده باشد، چند قدمی عقب‌عقب رفت و ناخودآگاه شروع کرد به دویدن. غروب وقتی به خانه رسیده بود، داشت چادرش را برای تا کردن میان انگشتانش می‌چرخاند که مادرش وارد اتاق شد و گفت که خواهر و مادر آقاجلال برای خواستگاری آمده بودند.

- مامان جان، من که هنوز جواب نامۀ او را نداده‌ام. تازه امروز که توی سالن دیدمش از هولم سلام هم ندادم... پاک آبرویم رفت!

- ذکر مصیبت نکن، مامان جان!

فردای آن روز، مادر و دایی رضا تصمیم به پرس‌وجو گرفتند. به سراغ فرماندۀ سپاه شهر صنعتی البرز رفتند. او هم سنگ تمام گذاشته و گفته بود: «اگر تمام بچه‌های سپاه را در یک کفه ترازو بگذارم و برادر ذوالقدر را در کفۀ دیگر، این جوان با همه برابری می‌کند.»

به خانه که برگشتند، مادر شب‌هنگام به او گفت که فردا حاج خانم زنگ می‌زند برای خواستگاری رسمی!

خدیجه گفت: اما اشرف...

مادر با تظاهر به خونسردی جواب داد: خواهرت نمی‌خواهد پاسوزش شوی! بخت او هم بلند است، دخترجان! تا قسمتش کجا باشد.

بدین ترتیب قرار شد جلال به اتفاق خانواده‌اش سه روز دیگر بیایند منزلشان و آن‌طور که رسمشان بود، جلسۀ خواستگاری و بله‌بُران را یکجا برگزار کنند.

تا به اینجای کار، سه فصل اولیۀ کتاب (پند و اندرز دوستانه، ارمغان‌ نامه، گوشَت را به خواستگاری بفرست) به خاطرات راوی از قبل و بعد از آشنایی با جلال و در نهایت خواستگاری او از وی اختصاص پیدا می‌کند. سپس قرار می‌شود در حضور خانواده‌هایشان برای اولین بار با هم صحبت کنند.

راوی هنوز جزئیات این صحنه را به‌خوبی در خاطره‌اش حفظ کرده است:

«سکوت ساختگی بر اتاق حاکم شده بود، نیم‌نگاه‌ها و دیدزدن‌های زیرچشمی و گوش‌ها به سمت ما بود. جلال بی‌پروا صحبت می‌کرد. از سن و سالم پرسید و نظرم را دربارۀ ملاک‌های خوشبختی جویا شد. زیر لب جواب‌های کوتاه می‌دادم. سرش را خم کرده بود طرف من و تک‌وتوک کلماتی می‌شنید. کم‌کم خودش متوجۀ جوّ اتاق شد و صحبت‌هایش را جمع‌وجور کرد و گفت:

- ببخشید پرچانگی کردم و از این شاخه به آن شاخه پریدم. شما هم که حرفی ندارید!

به پیشنهاد جلال بنا گذاشتیم جیک‌وپیک زندگی‌مان را روی کاغذ بیاوریم و چیزی از قلم نیندازیم. این‌طوری خیلی بهتر همدیگر را می‌شناختیم. به‌خصوص که هردو از نوشتن لذت می‌بردیم.»

پنج فصل بعدی در حقیقت بر اساس نامۀ بلندبالایی تنظیم شده که طبق قرار، ظاهراً خدیجه برای جلال نوشته و در آن از (زندگی ساده روستایی، مشق کودکی، تب نوباوگی) سخن به میان می‌آورد و روایتش تا (کوچه‌های ناآرام قزوین و هوای انقلاب) ادامه پیدا می‌کند. بدین ترتیب، نویسنده با این ترفند به گذشته برمی‌گردد و به دوران کودکی و نوجوانی خدیجه تا زمان نامزدی‌اش با جلال از زبان خودش می‌پردازد.

هنوز سه روز از نامزدی‌شان  نگذشته بود که برای خواهرش اشرف هم خواستگار آمد. مرتضی جوادی‌منش جوان پاسداری بود که چشم‌ودل‌پاکی و حجب و حیا از کلام و رفتارش می‌بارید و بدی‌هایش در خوبی‌هایش گم می‌شد. اشرف هم که انگار نیمۀ گمشده‌اش را یافته باشد، بی هیچ اگر و مگری او را پسندید.

در ادامه، طی شش فصل (همه چیز لطف خداوند است، زندگی جاری ست، روزگاری بر مراد، مگیر از من نگاهت را، بار سفر، لبخند بزن ستاره)، راوی ابتدا از پیوستن جلال و مرتضی به خانواده‌شان می‌گوید که حال و هوای خانه‌شان از این رو به آن رو شده بود. بعد از آن برای خرید عروسی رفتند. مراسم عقد در عین حال که ساده‌ بود اما خیلی خاص برگزار شد. آغاز زندگی مشترکشان به خواست خدا در جماران با نفس قدسی امام متبرک شد که بعد از قرائت خطبۀ عقد نگاهی نافذ به چهرۀ آقا داماد انداخت و بعد از نظری گذرا به عروس‌خانم، پدرانه به آن‌ها گفت: «با یکدیگر خوب باشید و با هم بسازید!»

در غیبت پدر خدیجه که خانواده‌اش را در شهر گذاشته  و خود برای کار و فعالیت به روستایش شریف‌آباد برگشته بود، مادرش و دایی و زن دایی دست به دست هم داده بودند تا جهیزیۀ او و خواهرش اشرف را تهیه کنند. بعد وقتی که عروسی از راه رسید، از همان روز، زندگی مشترکشان را در کمال سادگی با عشق و امید و ایمان در دو اتاق خانۀ پدری جلال آغاز کردند...

 تا اینکه بعد از چند ماهی که گذشت، یک شب جلال گفت:

- کف دستم می‌خارد! به گمانم چند روز دیگر ما هم عازمیم...

سرمایی غیرمنتظره تمام وجود خدیجه را در بر گرفت. گیج شده بود. جلال هنگامی که دید خدیجه بهت‌زده به او خیره مانده، با تمنّا گفت:

- تو را به خدا «نه» نیاور!

راوی در ادامۀ خاطراتش می‌گوید:

«آن شب جلال به هر قیمتی بود رضایتم را کسب کرد. سختگیری من هم بیخودی بود. با خودم گفتم خیلی‌ها به جبهه می‌روند و سالم و سلامت به آغوش خانواده‌هایشان برمی‌گردند. جلال هم یکی از آن‌ها! الحق والانصاف اگر تمام مادران و همسران رزمنده‌ها مثل من باشند که جبهه خالی می‌ماند! می‌رود و خیلی زود برمی‌گردد. مثل دفعه‌های پیش! همان وقت‌ها که هنوز همدیگر را نمی‌شناختیم!»

و سرانجام روزی که قرار شد جلال عازم جبهه شود، درست لحظۀ وداع، خدیجه به او گفت:

-مراقب خودت باش! من و این بچه منتظریم.

چند ماهی می‌شد که از بارداری‌اش می‌گذشت. بدین ترتیب اولین سالگرد عقدشان را خدیجه تنها و بدون جلال باید سر می‌کرد. روزها طولانی و  بسیار کش‌دار می‌گذشت.

 

فصل‌های پایانی کتاب (به سوی آسمان، نامۀ آخر، صدای اذان پدر، مرهم دل سوخته، تلخ و شیرین، کرامتی که تمام نمی‌شود) شرحی است از شهادت و شمّه‌ای از همۀ آنچه پس از آن واقع شد.

یک روز نزدیک غروب زنگ خانه را زدند. در را که باز کرد، دو خانم وارد شدند. همان‌ها که از همکارهای قدیمی‌اش در سپاه شهر صنعتی البرز بودند و نامۀ خواستگاری جلال را برایش آورده بودند.

آمدند و بی‌اینکه به پشتی تکیه بدهند چهارزانو روی زمین نشستند. خدیجه به آشپزخانه رفت. قالب یخی از جا یخی برداشت که یکی از خانم‌ها صدایش کرد.

-زحمت نکشید! کار داریم. باید زود برویم!

خدیجه به اتاق برگشت و گفت:

-یک لیوان شربت که این حرف‌ها را ندارد. راستی چه عجب یاد ما کردید؟!

یکی از خانم‌ها لبخند زورکی زد و گفت:

- خب آمده‌ایم تو را ببینیم.

و آن یکی ناگهان پرید وسط حرف دوستش و گفت:

- می‌دانی خیلی‌ها در عملیات دیشب شهید شدند؟

خدیجه گفت:

- ناسلامتی عملیات بزرگی بوده!

اما آن خانم بی‌مقدمه گفت:

- تو هم بگو انا لله و انا الیه راجعون!

دل خدیجه از جا کنده شد. انگار چیزی نشنید یا در درست بودن چیزی که به گوشش خورد، شک داشت. گفت:

- دوباره بگو چی گفتی؟

و او هراسان تکرار کرد:

- تو هم بگو انا لله و انا الیه راجعون!

اتاق دور سر خدیجه چرخید. در حالی که تلوتلو می‌خورد به طرف کمد رفت. دست‌هایش لرزید و پاهایش سست شد. آرام‌آرام روی زمین نشست. سرش سنگین بود. با خودش گفت: مگر می‌شود؟ کسانی که خبر خواستگاری او را برایم آورده بودند حالا مدعی‌اند جلالم شهید شده! آن هم به این زودی! خیلی‌ها هنوز به من می‌گویند «نوعروس».

خندید. بلند خندید. طوری که صدای خنده‌اش به قهقهه تبدیل شد. هر دو رفیقش از جا برخاستند و کنارش نشستند. یکی از آن‌ها دستش را گرفت و دیگری گفت:

- گریه کن! گریه کن!

از خود بیخود شده بود. فریاد زد. صدایش را همسایه‌ها همه شنیدند. مادر جلال هم شنید و وحشت‌زده خود را رساند. در میان هق‌هق گریه و های‌های خنده، رو به مادرشوهرش فریاد زد:

- مادرجان، جلال رفته! تازه‌دامادت رفته! پدر بچه‌ام رفته!

بعد یک‌باره از جای خود کنده شد و چادرش را سر کرد. همکارانش هرچه کردند نتوانستند جلویش را بگیرند. باید خود را به سپاه خیابان نادری می‌رساند. می‌دانست شهدای قزوین را به آنجا انتقال می‌دهند. از کوچه‌پس‌کوچه‌ها میان‌بُر زد. بالاخره رسید و وارد معراج شد. شش تابوت پیچیده در پرچم سه‌رنگ، کنار هم چیده شده بودند. روی یکی نوشته شده بود: جلال ذوالقدر. رفت کنار آن زانو زد. ملحفۀ سفید را آرام‌آرام از روی صورتش پس زد. چهرۀ آرام و ملیح جلال نمایان شد. پیشانی‌بند زردش گُلی شده بود و دست‌هایش روی سینه به هم چفت شده بودند. به جای انگشتری عقیق، حلقه‌ای خونی دور انگشتش نقش بسته بود: هنوز نشان ازدواجشان را با خود داشت... خدیجه دیگر نتوانست طاقت بیاورد. صدای فریادش در سالن پیچید و سکوت معراج را شکافت...

«ماه و پروین» به قلم زینت‌السادات موسوی برای دفتر مطالعات و ادبیات پایداری حوزۀ هنری قزوین به نگارش درآمده و چاپ اول آن در 1399 توسط انتشارات سورۀ مهر در 188 صفحه و شمارگان 1250 نسخه با قیمت 32000 تومان در جلد معمولی و قطع رقعی منتشر و راهی بازار کتاب شده است.

 



 
تعداد بازدید: 2450


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.