تحویل سال در جمع شهدا

خاطرات نجاتعلی اسکندری

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

28 اسفند 1400


اسفند ماه سال 1360 از مرخصی به جبهه برگشته بودم که اعلام شد منطقه در آماده‌باش صددرصد به سر می‌برد. تحویل سال را در سنگر و بین دوستان و هم‌رزمان گذراندیم و به محض اینکه رادیو حلول سال 1361 را اعلام کرد، همه با یک صمیمیت و محبت عمیقی با هم روبوسی کردیم و عید را تبریک گفتیم. در آن لحظه که همه تمیز و حمام‌رفته در لباس‌های شسته شده دور هم نشسته بودیم، من اصلاً به مخیله‌ام نمی‌رسید که همه کسانی که دور این سفره هفت‌سین نشسته‌اند به زودی شهید می‌شوند و تنها کسی که پایان این سال را می‌بیند من هستم. در حقیقت آن نوروز را در جمع شهدا گذراندم.

از چند روز مانده به عید، تحرک در منطقه زیاد شده بود. اتوبوس‌هایی با پارچه نوشته «بازدید کارکنان کارخانه ارج یا ایران ناسیونال» وارد منطقه می‌شدند. پرده‌ها کاملاً کشیده بود و راننده غیرنظامی پشت فرمان بود. همه نیروها بسیجی و سپاهی بودند که با پوشش وارد خط می‌شدند تا ستون پنجم بویی نبرد. مهمات و تدارکات هم به مقدار زیاد وارد می‌شد. بنه[1] تیپ لبریز شده بود از اقلام مصرفی.

بلافاصله بعد از تحویل سال توجیه شدیم که دوازده ساعت دیگر عملیات بزرگی شروع می‌شود و ان‌شاءالله یک عیدی بزرگ به ملت ایران خواهیم داد. در آن فاصله زمانی هر کس موظف بود نسبت به بررسی سلاح، لباس رزم، وسیله نقلیه، خواب و استراحت ضروری و گرفتن مهمات مبنا اقدام کند. بعد از ساعت یازده شب همه کلاهخود بر سر گذاشتیم و در سنگرها آماده نشستیم. ساعت سی دقیقه بامداد رمز عملیات در بی‌سیم‌ها اعلام شد و هم‌زمان توپخانه سنگین و دوربرد ایران شروع به ریختن آتش تهیه کرد. آتش توپخانه چنان سنگین و شدید بود که از اول جنگ چنین آتشبار قدرتمندی ندیده بودم. من هم که مسئول یک قبضه خمپاره سنگین 120 بودم، همراه یک دسته چهار نفره طبق‌گرایی که اعلام کرده بودند یک ساعت آتش ریختیم. ساعت دو اعلام کردند رو به جلو حرکت کنید. نیروهای تک‌ور موفق شده بودند در ساحل شرقی،‌ دشمن را درهم بکوبند. وقتی به کرخه رسیدیم واحدهای مهندسی مشغول ساختن پل بر روی رودخانه بودند.

فصل پر آبی رودخانه‌ها بود و کرخه چنان خروشان شده بود که پل‌های نظامی را تکان می‌داد و عبور از پل‌ها خالی از ترس نبود. خیلی از سربازها این طرف کپ کرده بودند و نمی‌توانستند عبور کنند. به هر تهدید و فشاری بود وادارشان کردیم که از پل بگذرند. خوشبختانه هیچ اتفاقی هم نیفتاد و تا ساعت چهار بامداد بیش از دو لشکر با تجهیزات کامل و خودروهای نظامی از پل‌های کرخه عبور کردند و موقع طلوع آفتاب چند کیلومتری ساحل غربی مستقر شده بودیم. دشمن که کرخه را از دست داده بود وحشت‌زده و با چنگ و دندان می‌جنگید. برای کاری وارد سنگر اطلاعات شدم و دیدم افسر اطلاعات مشغول شنود بی‌سیم دشمن است. روی هر فرکانسی که می‌رفت صدای داد و فریادهای فرماندهان عراقی به گوش می‌رسید. صدای‌شان از وحشت لبریز بود.

دستور رسید روی ارتفاع کوچکی قبضه را مستقر کنیم و عقبه دشمن را بکوبیم. نیروهای تک‌ور هنوز مشغول نبرد سنگر به سنگر بودند و اگر خط اول عراق را می‌زدیم، خطر هدف قرار گرفتن نیروی خودی وجود داشت.

ظهر گذشته بود که بچه‌ها مشغول پاک‌سازی شدند و پیکر شهدا و مجروحان هم تخلیه شد. حدود سی، چهل نفر اسیر هم‌قطار کرده بودند و می‌بردند که از پل بگذرانند و به عقبه تخلیه کنند. یکدفعه دیدم استوار کرمی که از بچه‌های قدیمی بود و با هم رفیق بودیم با عصبانیت شدیدی شروع به داد و بیداد با اسیران عراقی کرد؛ آدمکش‌ها، جانی‌ها، بی‌همه‌چیزها... بعد پرید پشت ماشین و قصد کرد وسط صف اسرا برود. فهمیدم می‌خواهد چه کار کند. پریدم جلو و خوشبختانه پیش از آنکه سرعت بگیرد رسیدم و دستش را گرفتم. به زحمت و کشمکش متوقف شد و سرش داد و بیداد کردم. از شدت عصبانیت اختیار از دستش رفته بود و نمی‌فهمید چه کار می‌کند. فردای آن روز رفتم رویش را بوسیدم و عذرخواهی کردم و گفتم:‌ »آقای کرمی اگه یقه‌ت رو گرفتم و سرت داد کشیدم منو ببخش. از کاری که می‌کردی خیلی ناراحت شدم. مگر می‌شه اسیر رو کشت؟ پس فرق ما با اون بعثی‌های کافر چیه؟»

خودش متوجه شده بود چه خبطی کرده، حالت خجالت‌زده داشت. گفت: «نه آقای اسکندری احتیاج به عذرخواهی نیست. تصمیم داشتم بیام و از شما تشکر کنم. اگه جلوی منو نگرفته بودی یه عمر عذاب وجدان رو قلبم سنگینی می‌کرد. اون روز چند نفر از بچه‌ها شهید شده بودند. وقتی بدن تکه‌پاره شهدا رو دیدم خون جلوی چشمام رو گرفت. خدا رو شکر که اتفاق بدی نیفتاد.»

روز سوم عملیات، پیشروی کردیم و به طرف تپه‌های «علی گره زد» رفتیم. عراق تک خیلی سنگینی شروع کرده بود و آتش سنگینی می‌بارید. یک سرهنگ سپید مو که اسمش را فراموش کرده‌ام آمد و صدایم زد. نقشه منطقه را روی کاپوت ماشین پهن کرد و با یک افسر اطلاعات و یک دیده‌بان مشورت کرد و نقطه‌ای را نشانم داد و گفت: «استوار اینجا رو بزن.»

رفتم روی ارتفاع و با دوربین نگاه کردم؛ جایی که سرهنگ نشانم داده بود یک جاده پهن تدارکاتی بود که عراقی‌ها اول جنگ ساخته بودند و موقعیت غربی ـ شرقی داشت. تریلی‌های تانک‌بر به تعداد زیاد روی جاده حرکت می‌کردند و داشتند تدارک یک تک خیلی سنگین را مهیا می‌کردند. همان لحظه لشکر دستور داد از خمپاره موشکی استفاده کنیم. آن شب با دو قبضه سنگین تا سحر موقعیت جاده و اطرافش را کوبیدیم؛ طوری که قبضه در آن هوای سرد داغ می‌شد و خطر منفجر شدن داشت. با آن یکی کار می‌کردیم تا قبضه اول سرد شود. دو نفر سرباز فقط مأمور شدند که برای ما مهمات بیاورند. تا صبح، نصف یک خاور مهمات خمپاره را استفاده کردیم. هوا که روشن شد با دوربین نگاه کردم دیدم هیچ اثری از تانک‌ها و تریلی‌ها نیست و چند تریلی و کامیون همچنان روی جاده شعله‌ور هستند و تار و مار شده‌اند.

تلفات دشمن غیرقابل شمارش بود. بیش از بیست هزار جسد را جمع‌آوری و بعد از ثبت‌نام‌ها در گورهای دسته‌جمعی به خاک سپردیم. انبوه اسیران هم آنچنان زیاد بود که تخلیه آن‌ها به عقب، همه یگان‌ها را دچار مشکل کرده بود. سرمان را به هر سو می‌چرخاندیم یک نیروی خودی را می‌دیدیم که ده،‌ پانزده عراقی را قطار کرده و پای پیاده به عقبه می‌برد. روز ششم دستور دادند که گروهان ما در نقطه صفر مرزی مستقر شوند. من به همراه سه نفر نیرو سوار یک تانک غنیمتی شدیم و حرکت کردیم. بین راه موتور تانک خاموش شد و هر چه کلنجار رفتیم روشن نشد. اطلاعات فنی از تانک‌های روسی نداشتم. به ناچار کنار یک جاده خاکی تدارکاتی ایستادیم تا آیفایی برای‌مان نگه داشت و سوار شدیم. پنج، شش کیلومتر جلوتر روی سقف کوبیدم که نگه دارد. ساعت شش بامداد بود و آسمان نیمه‌ابری منطقه نقره‌ای و نیمه روشن شده بود. از شدت بی‌خوابی و شش روز بی‌وقفه جنگیدن سر درد بدی هم داشتم. وقتی پایین پریدیم دستی برای راننده بلند کردم و با صدای بلند تشکر کردم که ناگهان خشکم زد؛ سوار یک آیفای عراقی شده بودیم! نه آن‌ها می‌دانستند ما کی هستیم و نه ما متوجه شده بودیم. هر چهار نفر اسلحه کشیدیم و با داد و فریاد وادارشان کردیم پیاده شوند. سه نفر بودند. خدا برای‌مان یک آیفا فرستاده بود. اما هیچ‌کس حاضر به تحویل گرفتن این سه اسیر نبود. از کثرت اسیران پنجاه، شصت نفره که از داخل کانال‌ها بیرون می‌کشیدند، دیگر سه نفر اجر و قربی نداشت. با هزار مکافات یک پیرمرد بسیجی پیدا کردیم و هزار جور زبان ریختیم که حاضر به قبول زحمت شد و شر اسرا را از سرمان کم کرد.[2]

 

[1] شامل آن تعداد از پرسنل، آماد و خودروهایی است که برای پشتیبانی لجستیکی یک یگان مورد نیاز است. رده‌های تشکیل‌دهنده بنه عبارتند از: گروهان، گردان و تیپ.

[2] گلدوست، حسین، سرباز شهر ممنوعه، مستند روایی از خاطرات ستوان دوم (افسر گارد جاویدان) مرحوم نجاتعلی اسکندری، انتشارات روایت فتح، چاپ اول، تهران، 1400، ص 132.



 
تعداد بازدید: 2401


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.