بار انقلاب را روی دوشم بگذارید تا به مقصد برسانم

روایت مستند داستانی زندگانی فاطمه همایون‌مقدم براساس تاریخ شفاهی

جعفر گلشن روغنی

24 بهمن 1400


«مدتی بود در جلسات آیت‌الله بهشتی شرکت می‌کرد. توی این رفت و آمدها کم‌کم سخنرانی‌های‌ خودش هم، رنگ و بوی دیگری گرفت. یک روز هم چند کتاب ممنوعه با خودش به خانه آورد که یکی از آنها رساله آیت‌الله خمینی بود. از طریق همین جلسات، فاطمه از حال آیت‌الله خمینی که به ایشان آقا می‌گفت، باخبر می‌شد و سخنرانی‌های ایشان را از نجف دنبال می‌کرد. یک روز وقتی از سخنرانی به خانه برمی‌گشت، احساس کرد چند نفر در تعقیب او هستند. بدون این‌که به روی خودش بیاورد وارد خانه شد و در را بست. با عجله رفت سمت سالن پذیرایی. به یکی از دخترها چیزی گفت. چند لحظه نگذشت که دخترها رساله آقا و کتاب‌ها را توی لوله بخاری پنهان کردند. از آن روز به بعد فاطمه جای ثابتی برای کتاب‌ها پیدا کرد: یخچال بی‎مصرفی که توی آشپزخانه بود. کتاب‌ها را طوری زیر آن جاسازی کرد که بقول دخترها عقل جن هم به آن نمی‌رسید.»(ص۵۵)

 جملات بالا بخشی از نوشته خانم شیرین زارع‌پور در توصیف احوال و فعالیت‌های یکی از زنان مبارز و فعال سیاسی مذهبی و اجتماعی پیش و بعد از انقلاب اسلامی است که ظاهراً در ۱۳۷۵ش توسط عناصر ضد انقلاب کردستان به شهادت رسید. زارع‌پور برای نگارش کتابش با عنوان «فرشته‌ای که بال نداشت: مستند داستانی از زندگی فاطمه همایون مقدم (مادر شهید ناصر عبدالی)» با افراد و بستگان و دوستان نزدیک وی مصاحبه‌ کرده و حاصل مصاحبه‌ها را در قامت کتابی به شکل «مستند داستانی» آراسته و در سال ۱۴۰۰ش توسط انتشارات روایت فتح به چاپ رسانده ‌است. هرچند این کتاب در قالب غیرتاریخی نوشته شده، با این حال می‌توان داده‌هایی تاریخی از چگونگی زندگانی و احوالات وی از لابه‌لای سطور داستانی کتاب به دست آورد. البته نویسنده با قید عبارت «مستند داستانی» در نام کتاب، اصرار دارد که داستان زندگی خانم همایون مقدم مبتنی بر داده‌های تاریخی و مستند است. او با ذکر اسامی مصاحبه شوندگان در ابتدای هر فصل تلاش می‌کند قوت مطالب و اعتبار روایت داستانی‌اش را به داده‌های تاریخ شفاهی مستند کند، زیرا قوه تخیل در هر نوشته داستانی رکن مهم آن به حساب می‌آید.

 بر اساس محتوای کتاب، خانم فاطمه همایون مقدم در آخر فروردین1321 در کوچه کوشک «میدان محله» آذرشهر آذربایجان شرقی به دنیا آمد. در حالی که در سنین نوجوانی به سر می‌برد و در مدرسه روشنک درس می‌خواند، کرمعلی عبدلی که بعدها به عبدالی تغییر نام خانوادگی داد، به خواستگاری‌اش آمد. کرمعلی مغازه خرازی داشت. او را در مغازه‌اش دید و پسندید: «دختر آمده بود قرقره بخرد که کرمعلی با دقت نگاهش کرد... کرمعلی باب حرف زدن را گشود و پرسید: رنگ چشماتون؟ نگاه دختر از خجالت پشت پلک‌هایش پنهان شد. سؤال کرمعلی هم بی‌جواب ماند. حالا دیگر او مانده بود و وسعت سبز نگاه دختری که دلش را برده بود... حالا کسی که دل کرمعلی را آشوب کرده، فاطمه دختر اول شیخ سقا است. قصه عاشقی بود والسلام. نمی‌توانست بگذرد... هر چه جوابِ نه شنید ناامید نشد که نشد. بالاخره آن قدر رفت و برگشت تا شیخ سقا راضی شد بیایند خواستگاری»(ص۱۴) خواستگاری که به ثمر رسید، آنها به عقد یکدیگر درآمدند. برای عروسی هم هفت شبانه روز در خانه پدری کرمعلی، مراسم شادی برپا شد.

فاطمه شیخ سقا فرزند یوسفعلی و لیلا خانم (خانم جان) بود که بعدها به تبعیت از برادرش محمد نام خانوادگی‌اش را به همایون مقدم تغییر داد (کاری که پدرش یوسفعلی نیز انجام داد و همه خانواده همایون مقدم شدند). پدرش کارمند عالیرتبه دارایی در آذرشهر و حقوق بگیر دولت و اهل نماز و عبادت بود. فرزندانش از کودکی به یاد می‌آورند که صدای قرآن و نماز پدر لالایی آنها بود. هر پنجشنبه در منزل او جلسه قرآن برقرار و بیشتر پنجشنبه‌ها برای حضور در مجلس درس آیت‌الله سید اسدالله مدنی به تبریز می‌رفت.(ص۱۳) تربیت مذهبی پدر سبب شد تا فاطمه پیش از ۹ سالگی بیشتر سوره‌های قرآن را حفظ کند. علاوه بر محمد به عنوان برادر بزرگتر، او پنج خواهر به نام‌های معصومه، خدیجه، سکینه، آمنه و رقیه و برادری دیگر به نام حسین داشت. در کمتر از یک سال پس از ازدواج، فرزند اول فاطمه به نام ناصر در 22 آذر ۱۳۳۴ در آذرشهر آذربایجان شرقی به دنیا آمد. چند ماه در اردیبهشت 1335 به اصرار کرمعلی به تهران مهاجرت کردند و در یکی از اتاق‌های منزل خواهر کرمعلی سکونت یافتند. کرمعلی نیز به کار در مغازه فروش لوازم تحریر در بازار تهران مشغول شد. بعد از مدتی خانه‌ای در محله نازی‌آباد تهران (بعد از بازار اول و بعد از میدان‌گاهی) خریدند و به آنجا اثاث‌کشی کردند. به اصرار کرمعلی، آق‌بابا و خانم بابا (پدر و مادر کرمعلی) به تهران آمده در اتاقی در گوشه حیاط خانه آنها سکنی گزیدند. «هیچ کس جای لیلا خانم را برای فاطمه پر نمی‌کرد. اما از وقتی خانم بابا آمده بود، فاطمه کمتر احساس تنهایی می‌کرد. زن با محبتی بود. سواد مکتبی داشت. بیشتر وقت‌ها ذکر می‌گفت. با آن تن لاغر و نحیفش صبح تا غروب کار می‌کرد. آق بابا را خیلی قبول داشت. یکبار که فاطمه از او پرسید مرجع تقلیدت کیست؟ نه گذاشت نه برداشت زود گفت آق‌بابا»(ص۲۱و۲۲)

 9 مهر ۱۳۳۷ فرزند دومش نسرین و ۲۸ فروردین ۱۳۳۹ فرزند سوم پروین در تهران به دنیا آمدند. درپی تشویق‌های کرمعلی، فاطمه مدتی بعد از زایمان نسرین به فکر ادامه تحصیل تا کسب دیپلم افتاد. بعد از زایمان پروین هم به کلاس خیاطی رفت تا خودش لباسهای فرزندانش را بدوزد. از طرفی وضعیت مالی شوهرش بهتر می‌شد آن گونه که توانست نمایندگی فروش خودکار بیک را هم بگیرد. افزایش اعتبار اجتماعی و توان اقتصادی کرمعلی سبب روابط بیشتر وی با علمای مساجد شد.(ص۲۸)

در ۱۳۴۲ فرزند چهارم به دنیا آمد و محمدرضا نام گرفت. در ۱۳۴۴ بار دیگر منزل‌شان را در همان محله نازی‌آباد تغییر دادند. این بار با رفتن پدر و مادر کرمعلی به خانه‌ای در منطقه شکوفه، آنها خانه‌ای سه طبقه خریدند و در شمار افرادی قرار گرفتند که در ایام نیمه شعبان محل و خانه خود را چراغانی کرده از حاضران با شربت و شیرینی پذیرایی می‌کردند. در همین سال فاطمه و همسرش به سفر حج واجب رفتند. فاطمه تا زمانی که در قید حیات بود آنچنان که نیت کرده بود به نیت چهارده معصوم 13 بار دیگر به سفرحج واجب رفت.(ص۳۶)

سفر حج بر فاطمه تأثیر بسیار گذاشت. «بعد از آشنا شدن با خانم میرداماد در سفر حج، تصمیم گرفته بود وارد حوزه علمیه قم شود. کرمعلی با درس خواندن او مخالفتی نداشت. همراهی‌اش هم می‌کرد. مدتی نگذشته بود که تصمیم گرفت اسم بچه‌ها را هم عوض کند. می‌خواست اسم نسرین و پروین از القاب حضرت زهرا باشد. برای همین بعد از آن، نسرین را منصوره و پروین را انسیه صدا می‌کرد. با چادر احرامش نماز می‌خواند. آنقدر نورانی شده بود که وقتی به نماز می‌ایستاد منصوره مات او می‌شد ... هر روز که می‌گذشت درسهایش سنگین‌تر می‌شد. روزهایی که می‌خواست برای درس گرفتن پیش استادش حاج آقای شهاب برود، کرمعلی همراهش می‌رفت. فاطمه می‌نشست پشت پرده و کرمعلی کنار استاد، تا درس تمام می‌شد و با هم برمی‌گشتند خانه. کرمعلی برایش ضبط صوت کوچکی خریده بود که بعضی وقت‌ها صدای استاد را ضبط می‌کرد. توی محل پیچیده بود که فاطمه درس دینی می‌خواند، برای همین یک روز چندتا از خانم‌های محل برای یاد گرفتن قرآن به خانه‌شان آمدند. کم‌کم خانه سه طبقه نازی‌آباد به کلاس درس و مراسم سخنرانی و روضه تبدیل شد. به تدریج به تعداد شاگردها اضافه می‌شد تا جایی که توی حیاط و کوچه هم می‌نشستند. همین موضوع باعث شد کرمعلی به فکر خرید خانه‌ای بزرگ‌تر بیفتد». (ص۳۷و۳۸)

تغییرات روحی و فکری فاطمه علاوه بر تأثیر روی زندگی شخصی خویش، بر اطرافیانش نیز اثر گذاشت. او که پس از چندی به خانه پدری‌اش در میاندوآب که سال‌ها قبل از آذرشهر بدانجا تغییر منزل داده بودند رفت، از خواهر کوچکترش آمنه خواست تا با بچه‌های کوچک و بزرگ محله، نماز جماعت ظهر بپا دارند. فاطمه نماز شب را در خانه پدر اقامه می‌کرد و آمنه از او الگو می‌گرفت. برای ازدواج برادرش محمد هم که در آن شهر معمولاً مراسم همراه با ساز و آواز و رقاصی بود، تمام این قضایا را کنار گذاشت و خودش با سلام و صلوات عروس را به خانه بخت فرستاد(ص۴۰)

در حالی که فاطمه فرزند پنجمش را حامله بود برای دومین بار به حج رفت و در شهریور۱۳۴۷ محمدحسن را در بیمارستان امین تهران به دنیا آورد.

کرمعلی بازهم منزل را تغییر داد و خانه‌ای یک طبقه به مساحت ۳۰۰ متر(بعد از ایستگاه برق در خیابان پارک روبروی خشکشویی هلگانو اکسپرس،پلاک۳۱) خرید و آن را از نو ساخت. در این خانه کرمعلی موقع ساخت «برای وقتهایی که قرار بود مراسم روضه و سخنرانی برگزار شود سه اتاق بزرگ با درهای چوبی در نظر گرفته بود. درها طوری ساخته شدند که با برداشته شدن‌شان، اتاقها به یک سالن سراسری تبدیل می‌شدند». (ص43) یکی از اتاقهای خانه هم مزون خیاطی شد تا جوانان بیشتری جذب کند. علاوه بر این دوره کلاسهای شمع‌سازی و هنرهای دستی مثل گلسازی و پولک‌دوزی را فراگرفت. بدین ترتیب آنجا را به آموزشگاهی برای هنرجویان تبدیل کرد با این شرط که« هرکس می‌خواست از کلاسهای هنری استفاده کند باید در کلاسهای تفسیر و احکام هم شرکت می‌کرد ... غیر از آن، زنان بی‌سرپرست و بدسرپرست هم برای خودکفایی و کارآفرینی به فاطمه معرفی شدند. جوان‌های زیادی برای شنیدن سخنرانی و درسهای فاطمه به خانه نازی‌آباد می‌آمدند. مُحرم که می‌شد هر روز پشت سر هم مراسم روضه و سخنرانی برپا بود و بعد از آن هم تا پایان ماه صفر ادامه داشت. هر سال چند شب به اول محرم مانده، خانه را برای این دو ماه آماده می‌کردند. سخنرانی و روضه با فاطمه بود. بعضی وقتها هم سخنران دعوت می‌کرد. جلوی در ورودی برای منبری جایگاهی درست کرده ‌بود ولی از زبان خیلی‌ها شنیده بود که هیچ کس نمی‌تواند جای خودش را در سخنرانی پر کند. آنقدر جمعیت زیاد بود که توی حیاط هم می‌نشستند. مراسم محرم و صفر خیلی شلوغ‌تر از وقت‌های دیگر بود. آنقدر شلوغ که انگار تظاهراتی از خانه شروع شده و تا کوچه ادامه دارد». (ص۴۳و۴۴)

با گسترش روزافزون مجالس مذهبی، فاطمه تصمیم گرفت سازماندهی‌شده و تشکیلاتی به فعالیتهایش ادامه دهد. از اینرو هرچند برای برپایی مراسم روضه و سخنرانی همه اعضای خانواده تمام قد کمک می‌کردند اما فاطمه به این فکر افتاد که« از دخترهای نوجوانی که برای مراسم می‌آیند خادم افتخاری بگیرد. از کرمعلی هم خواست تا آرمی فلزی که روی آن نوشته باشد «خدمه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها» سفارش بدهد. آن قدر تعداد داوطلب‌های خادمی زیاد بود که با قرعه انتخاب می‌شدند. باحجاب و بی حجاب فرقی نداشت. روی گشاده فاطمه برای همه یکسان بود. وقتی دختری بدون حجاب وارد خانه می‌شد بعضی‌ها انتظار داشتند فاطمه با او برخورد کند که دیگر نیاید، ولی فاطمه با روی گشاده با آنها روبرو می‌شد طوری که بعد از مدت کوتاهی تغییر می‌کردند. بیشتر دخترهایی که یک روز خدمه خانه نازی‌آباد بودند، بعد از تحصیل در حوزه علمیه استادان مجربی شدند» (ص۴۴و۴۵) خانم‌ها مجتهدی، باقرپور، وفامهر و حسینی‌پور از جمله این دختران بودند. یک بار یکی از دخترها از فاطمه پرسید: «چرا باید لباس یکدست بپوشیم. فاطمه لبخندی زد و در حالی که با مهربانی به صورت دختر نگاه می‌کرد گفت: برای اینکه جلسه تبدیل به سالن مد نشه. همه خادم‌ها مُحرّم که می‌شد بلوز بلند مشکی می‌پوشیدند با روسری و شلوار مشکی و یک آرم روی سینه‌شان. وقت‌های دیگر یک سارافون خوشگل با دامن کلوش یا تَرک همراه بلوز سفید که همه یکرنگ باشند». (ص۵۳)

فعالیت‌های دینی و تبلیغی فاطمه سبب شد تا «بعد از شروع سخنرانی‌ها در شهرهای دیگر، شروع به ضبط‌کردن صدا کند. جامع‌المقدمات را ضبط می‌کرد و برای میاندوآب و مراغه و شهرهای دیگر می‌فرستاد. اینطوری خانمهایی که نمی‌توانستند وارد حوزه علمیه شوند با جامع‌المقدمات شروع می‌کردند. هر سال دهه اول محرم تعزیه هم داشتند. همه کمک می‌کردند تا تعزیه به بهترین شکل برگزار شود ... محرم و صفر که تمام می‌شد این جلسات روزانه و هفتگی ادامه داشت تا ماه رمضان. مراسم جزءخوانی قرآن و تفسیر هر روزه. شبهای قدر اهالی محل را دور هم جمع می‌کرد. آبگرمکن آماده بود برای کسانی که فراموش کرده بودند غسل مستحبی شب احیا را بجا آورند» (ص۴۵ـ۴۷)

بدین ترتیب بسیاری را تربیت دینی و مذهبی و هیئتی کرد. علاوه بر این بعد از آنکه به همت کرمعلی و چند تن از بازاری‌ها در بازار اول نازی‌آباد «حسینیه تبریزی‌های مقیم تهران» ساخته و برقرار شد، بعضی شبها هیئت نیز در خانه کرمعلی و فاطمه و با همت تمامی اعضای خانواده برپا‌می‌شد.

نویسنده کتاب از تأثیرات بیشتر فاطمه همایون مقدم بر سایر افراد به خصوص زنان جامعه سخن می‌گوید و داستان حضور زن رقاصه به مجلس وی را که توبه کرد و راه عفاف درپیش گرفت، به تفصیل در صفحات 50تا52 بیان می‌کند. « از آن روز به بعد شد جزو پامنبری‌های ثابت فاطمه. اصلاً انگار زیر و رو شده بود. توبه کرد و از فاطمه یاد گرفت نماز بخواند. بعد از آن هر بار می‌آمد چادر مشکی به سر داشت و حسابی رو گرفته بود. دیگر از آن آرایش و لباس‌های ناجور خبری نبود. احکام می‌پرسید و راه جبران. وقتی می‌آمد هیچ کس اجازه نداشت وارد اتاق شود. هرکس از روی کنجکاوی می‌آمد سرک بکشد، فاطمه حرفش را قطع می‌کرد و از او می‌خواست اتاق را ترک کند. بعد از آن، تعداد جلسه‌های خصوصی بیشتر شد. زنهایی که شاید به وسیله زن رقاصه به خانه فاطمه راه پیدا کردند بعد از چند جلسه خصوصی ظاهرشان تغییر کرد و آدم دیگری شدند».

فاطمه در جلسات آموزش قرآن تلاش می‌کرد مشتاقان کلام وحی را در قرائت و شناخت قرآن مسلط سازد. «یک شب همه دخترها دور کرسی خوابشان برده بود. سوسن یارمحمدی با صدای مناجات سوزناک از خواب پرید و اطراف چشم گرداند. فاطمه را دید که در حال خواندن نماز است. نماز شب که می‌خواند به پهنای صورت اشک می‌ریخت. بعد از آن سوسن هرشب همان ساعت منتظر صدای مناجات فاطمه بود. با اینکه سنی نداشت دلش می‌خواست مثل فاطمه نماز بخواند. نماز شب را از او یاد گرفت. نیمه شب‌ها بُرد یمانی می‌پوشید و به نماز می‌ایستاد. درست مثل فاطمه. قرآن خواندن را از فاطمه یاد گرفت. از اول قرآن شروع کرد. به یکی دو ماه نکشید که فاطمه یکی از حلقه‌های قرآنی را به سوسن سپرد. اول امتحان گرفت بعد هم حلقه را به او سپرد تا به خانم‌ها آموزش بدهد».(ص۵۲)

نخستین واژه‌ها و عبارات نویسنده درباره فعالیت‌های سیاسی فاطمه همایون مقدم علیه حکومت پهلوی در صفحه۵۳ کتاب و براساس محتوای مصاحبه با خانم سوسن یارمحمدی این چنین ذکر شده است:«سوسن یارمحمدی به وسیله خواهرهایش با فاطمه آشنا شده بود. خودش می‌گفت از روز اولی که به این خانه آمده با دیدن چهره نورانی فاطمه خانم تحول بزرگی در او ایجاد شده. مدرسه را می‌رفت مؤسسه فرح. بعد از آشنایی با فاطمه با روسری مدرسه رفته بود. آن هم مدرسه‌ای که یکی از خواننده‌های معروف تلویزیون آنجا می‌آمد و به دخترها رقص باله آموزش می‌داد. سالن اجتماعات مدرسه، سالن رقص و آواز و کشف استعداد رقاصی و خوانندگی بود. شاه و فرح هم یکی دو باری برای سرکشی از مؤسسه به آنجا آمده بودند. عصر روز بعد که سوسن همراه فاطمه به حشمت‌الدوله رفت حرف‌های تازه‌ای شنید که تا آن روز به گوشش نخورده بود. ماشین جلوی در ایستاد. فاطمه در حالی که پوشیه زده ‌بود سوار ماشین شد و سوسن هم پشت سرش. هردو عقب نشستند. همسر راننده هم جلو نشسته و پوشیه زده‌ بود. لحظه‌ای نگذشت که همسر راننده پوشیه‌اش را بالا زد. از فاطمه درباره آقا پرسید. فاطمه از نجف گفت و تبعید آقا. سوسن چشم دوخته بود به لبهای فاطمه که واژه‌های استعمارگر و طاغوت از آن شنیده می‌شد. معلوم بود این خانواده زندانی سیاسی دارند که درباره ساواک و زندان هم صحبت پیش‌آمد. راننده از خیابان سی‌متری عبور کرد و به خیابان حشمت‌الدوله رسید. جلوی در خانه بزرگی توقف کرد. هر سه پیاده شدند. زن، فاطمه و سوسن را به داخل خانه راهنمایی کرد. از خانم‌هایی که با لباس‌های اعیانی دور تا دور اتاق روی صندلی نشسته بودند می‌فهمیدی که خیلی با فضای سنتی آن روز مأنوس نیستند. فاطمه رفت سمت جایگاهی که برایش آماده کرده بودند. نشست روی صندلی[برای سخنرانی]».(ص۵۳ و۵۴) در ادامه نیز از حضور وی در جلسات شهید بهشتی سخن به میان می‌آید. جلساتی که وی را به راه مبارزه سیاسی و فرهنگی علیه حکومت پهلوی تا پیروزی انقلاب اسلامی کشاند.

تَرک مدارس مختلط و غیرمذهبی از جمله توصیه‌هایی بود که همایون مقدم، به دختران حاضر در جلسات و خانواده‌هایشان می‌کرد. البته او در مقابل یادآور می‌شد که به مدارس اسلامی، بخصوص آن دسته از مدارسی که شیخ عباسعلی اسلامی (بنیانگذار جامعه تعلیمات اسلامی) ایجاد کرده بروند یا این که در حوزه‌های علمیه به تحصیل علوم دینی بپردازند. خودش نیز در حالی که مدرسه اسلامی نرگس را می‌پسندید که نداشتن تلویزیون در خانه از شرایط ثبت‌نام آن به حساب می‌آمد، به توصیه شهید بهشتی، دخترانش منصوره و انسیه را برای تحصیل دوره راهنمایی در مدرسه دوشیزگان امامیه در میدان شاپور که مدرسه اسلامی بود ثبت‌نام کرد. ناصر را هم به مدرسه جعفری اسلامی فرستاد. او از تربیت دینی فرزندانش نیز غافل نبود؛ آنگونه که با آموزشهایش از دخترانش منصوره و انسیه، مربیان قرآن و علوم دینی و سخنرانان مذهبی ساخت.

مولف کتاب از بیان جنبه‌های خانه‌داری و همسرداری و مادرانگی فاطمه نیز غفلت نورزیده و در جای جای کتاب بدانها اشاراتی دارد. او به فعالیتهای اجتماعی همایون مقدم نیز توجه کرده، به تلاشهای وی برای ازدواج دختران و پسران مذهبی با یکدیگر و یاری رساندن به نیازمندان، جملاتی ذکر می‌کند.

در خرداد 1350 منصوره در حالی که 13 سال بیشتر نداشت و در کلاس هفتم درس می‌خواند به عقد آقای حسن عاملی درآمد که افسر ارتش بود و در تربت جام خدمت می‌کرد. دو سال بعد هم مراسم عروسی آنها برپاشد. پدر داماد از روحانیان طرفدار و مقلد امام خمینی بود.

در شهریور1352 با انتشار فهرست قبولی‌های کنکور، ناصر هم در بورسیه امریکا قبول شد و هم در مدرسه عالی کامپیوتر که همان سال در خیابان ظفر در منطقه قلهک تأسیس شده‌بود. (ص76) ناصر قید بورسیه امریکا را زد و در شمار اولین دانشجویانی درآمد که در این رشته در ایران درس می‌خواندند؛ دانشگاهی غیر انتفاعی که تحت نظارت ساواک بود. فاطمه هم که خود در رشته الهیات دانشگاه قبول شده بود، در رصد ساواک بود. «بگیر و ببندهای ساواک زیاد شده بود. خبرهایی از گوشه و کنار به گوشش می‌رسید. به خودش هم سپرده بودند خیلی مراقب باشد. مدتی بود ساواک او را می‌پایید.گاهی صدای قدمهای دو مرد را پشت سرش توی خیابان احساس می‌کرد. قدمهایش را که تند می‌کرد صداها بیشتر می‌شد. انگار می‌دویدند که جا نمانند. جسته و گریخته توی جلسات از استعمار می‌گفت...[حرفهایش] سبب شده‌ بود بیشتر از قبل زیر نظر باشد. توی جلسه دائم احتمال این می‌رفت که یکی از خانمها مأمور باشد.» (ص77و78)

در همین ایام جلسات ثابت سخنرانی، در منزل خانم دانش در خیابان 12 فروردین فعلی داشت. فریده دختر صاحب‌خانه که دانش‌آموز مدرسه علوی بود جذب فاطمه شد و از شیفتگان و مشتاقانش گردید. در یکی از همین جلسات نیز خانم منظر خیّر حبیب‌اللهی نیز حضور داشت که مدتی بعد در پاییز1352 به جرم فعالیت سیاسی دستگیر و یکسال زندانی شد. او معلم مدرسه رفاه بود و گاهی وقتها به مدرسه علوی نیز سر می‌زد.

پس از منصوره و انسیه و محمدرضا و محمدحسن، در دوم اسفند 1352 فاطمه فرزندان دوقلویش به نامهای مریم و مهدی را بدنیا آورد که در شناسنامه به نام‌های هاله و حامد بودند. سه ماه بعد یعنی در بهار1353 یکی از شاگردان جلسات مذهبی فاطمه به نام فاطمه جواهری که اصالتاً بابلی بود، از انسیه برای دایی‌اش خواستگاری کرد. انسیه در 27 رجب روز مبعث به عقد ابراهیم مکانیکی درآمد که در رشته پزشکی درس می‌خواند. در 1354 نیز در یکی از جلسات سخنرانی‌اش در محله نارمک و در منزل خانم بدیعی، با خانواده محمدپور آشنا شد و تک دخترشان به نام زینت را برای ناصر خواستگاری کرد. زینت دانش‌آموز 16 ساله بود که به عقد ناصر درآمد. در ۵ آبان ۱۳۵۵ همزمان با میلاد حضرت رسول (ص) مراسم عروسی ناصر و زینت برقرار شد. (ص۸۸)

در همان سال1354 پیش از پیروزی انقلاب، کرمعلی خانه نازی‌آباد را فروخت و ویلایی هزار متری در گرهردشت کرج خرید. مغازه‌اش در بازار حضرتی را هم فروخت و مغازه‌ای نزدیک خانه در همان گوهردشت خرید. هنوز چندماهی از اثاث‌کشی نگذشته بود که مهدی در استخر غرق شد. به همین دلیل مدتی بعد آنجا را فروختند و در خیابان دهم گوهردشت ویلایی دیگر خریدند.

اعتقادات دینی محکم و استوار فاطمه سبب شده بود تا او حتی نسبت به خوراک خود و فرزندانش حساس باشد. از مغازه غیر مسلمان چیزی نمی‌خرید. نوشابه پپسی که منتسب به بهائیان بود نمی‌نوشید و از خرید نوشابه دست‌سازی که گاز بسیار داشت و خوردنش باعث هیجان زیاد بچه‌ها می‌شد اجتناب می‌کرد. در مسیر پرورش تعلیم شاگردان دین‌باور، حوزه علمیه فاطمه‌الزهرا (س) در نازی‌آباد تهران را تأسیس کرد. (ص۸۶) در کنار فعالیت‌های آموزشی و پرورشی و رسیدگی به کارهای خانه و خانواده، توجه خاصی به دختران و زنانی داشت که به اَشکال مختلف به خانه‌اش پناه می‌بردند. گاهی ۶ ماه تا یک سال و بیشتر، بعضی از آنها را در خانه خود نگه ‌می‌داشت و چتر حمایتی بر سرشان می‌کشید تا بالنده شوند.« نرگس زنی که خواننده بود و توی جلسات توبه کرده و مسیر زندگی‌اش تغییر کرده بود یکی از آنها بود ... دختر دیگری هم از زنجان به آنجا آمده بود. جایی نداشت که برود. دانشجو بود. فاطمه او را به خانه آورد. نزدیک شش ماه طول کشید تا انتقالی‌اش را به شهر خودشان بگیرد. هر وقت می‌خواست در کارهای خانه کمکی بکند فاطمه از او می‌خواست به درسش برسد». (ص۸۷)

به مدت ده سال تحصیلات حوزوی را پی‌گرفت، آنگونه که حتی مریم دختر کوچکش را همراه خود به حوزه علمیه می‌برد. (ص۸۹) به همین ترتیب هم هنگام رفتن سر کلاس دانشگاه برای تحصیل رشته الهیات در دانشگاه تهران نیز مریم را همراه خود داشت.

مؤلف از صفحه۹۱ با آغاز فصل پنجم کتاب با عنوان «یک زن انقلابی»، با بهره‌گیری از خاطرات شفاهی شش نفر از مصاحبه‌شوندگان، به بیان فعالیت‌های سیاسی و انقلابی همایون مقدم می‌پردازد و از وقایع روزهای پیش از فرار شاه از ایران و سفر فاطمه به میاندوآب برای دیدار والدین سخن می‌راند. براساس نوشته مؤلف، اعتراضات مردم سبب شد تا فاطمه برای پایین کشیدن مجسمه شاه از میدان اصلی شهر تلاش کند. به سراغ شوهرخواهرش آقای عطایی رفت که در آن زمان مدیر دفتر دادگستری شهر بود. به او گفت: « واقعاً از شما بعیده. اهانت‌آمیزه. شما هستین بعد مجسمه شاه مونده سرِجاش.» (ص۹۱) بنا بر نوشته مؤلف، آقای عطایی طی تماس تلفنی با رئیس کلانتری شهر گفت: « راستش خواهرزن من اومده میاندوآب. ممکنه مردم رو تحریک کنه بِرَن مجسمه شاه را بشکونن یا بکشن پایین. قبل از این که این اتفاق بیفته برین محترمانه بَرِش دارین. درست شاه نرفته و هنوز وضع زیاد مشخص نیست، ولی شما مردم رو می‌شناسین، من هم خواهرزنم رو. می‌ترسم به ضرر شما تموم شه». (ص۹۲) با دستور رئیس کلانتری مجسمه از میدان اصلی شهر برداشته شد تا شهر آرام شود. بدین‌صورت میاندوآب تنها شهری در ایران است که مجسمه شاه به دست مردم پایین کشیده نشد. البته پیش از این هم آقای عطایی در اقدامی قانونی، کریم مهدی‌قلی از اراذل تحت مدیریت حکومت و شهربانی را بازداشت کرده بود. او به همراه هواخواهانش با قمه و قداره و شمشیر و حرکت در خیابانهای شهر، علیه تظاهرکنندگان اقدام می‌کرد و به مقابله با انقلابیون می‌پرداخت.

با ورود فاطمه به منزل پدر در میاندوآب، مجلس سخنرانی وی نیز برپا شد. با سخنرانی انتقادی علیه حکومت پهلوی، موضعش را به صراحت آشکار کرد. در پایان مجلس، زنِ معاون فرماندار شهر که از مستمعین بود به او گفت: «خوب علیه اعلیحضرت حرف میزنی. مراقب خودت باش یخورده.» در واکنش به او فاطمه با صدای محکم پاسخ داد: «برو شکر کن خونه پدرمه و تو هم مهمونی و الا می‌دونستم چه طوری رفتار کنم». انتشار خبر سخنرانی وی سبب شد تا رئیس کلانتری به عطایی تلفن بزند و بگوید: «از بالا دستور دادن خواهرزنت رو دستگیر کنیم» (ص94) با این خبر فاطمه به سرعت و مخفیانه از شهر خارج و به مراغه رفت. در آنجا در حالی که چادر بر سر داشت و پوشیه می‌زد در یکی از مساجد شهر به زبان ترکی علیه حکومت سخنرانی کرد. نیروهای شهربانی بلافاصله برای دستگیری وی به حرکت درآمدند اما تا پیش از رسیدن آنها، فاطمه توسط یکی از معمرین شهر با چادر رنگی گلدار از مسجد فراری داده شد.« خبر سخنرانی دهان به دهان در شهر چرخید. برای آرام کردن فضای شهر از پادگان سرباز فرستادند. یک جمله در شهربانی، پادگان و کلانتری تکرار می‌شد: فاطمه همایون مقدم شهر را به هم ریخته». (ص95) او در شهرهای متعدد سخنرانی می‌کرد و در بسیاری از موارد مریم و محمدحسن را با نیز با خود می‌برد و همواره در مواقع خطر دستگیری از سوی مأموران ساواک، توسط دوستانش فراری داده می‌شد. در پی فرار از یک مجلس سخنرانی در تهران، مأموران ساواک به دنبالش رفتند. او که به همراه دخترش مریم کوچه‌ها را یکی پس از دیگری می‌دوید سرانجام مجبور شد در جوی آب یکی از کوچه‌ها مخفی شود تا این ‌که مأموران ساواک از یافتن او نامید شدند و رفتند. (ص۹۷و۹۸) البته مأموران ساواک بارها به خانه‌اش هجوم آوردند اما نتوانستند اعلامیه‌های امام خمینی را در منزل او پیدا کنند.

علاوه بر مراغه و میاندوآب و چند شهر استانهای آذربایجان شرقی و غربی، او در شهرهای بندرعباس، همدان، چالوس، نیز سخنرانی کرد. برای شهرهایی هم که فرصت نمی‌کرد حضور پیداکند صدای ضبط شده‌اش را می‌فرستاد. خواهرش آمنه در شهر چالوس مسئول پخش نوارهای فاطمه بود.

به علت فعالیت‌های سیاسی همچون شعارنویسی ضد حکومت پهلوی روی دیوار دانشگاه و به هم ریختن سلف‌سرویس آنجا، ناصر فرزند فاطمه از دانشگاه اخراج شد. از او التزام می‌خواستند که دیگر به شاه مملکت کاری نداشته باشد تا حکم اخراجش لغو شود ولی ناصر نپذیرفت. (ص۹۹ و۱۰۰) به سربازی رفت و در پی فرمان امام درباره عدم اطاعت‌پذیری سربازان از حکومت، در آذر۱۳۵۷ از پادگان  فرار کرد و به انقلابیون پیوست.

در آذر و دی۱۳۵۷ سخنرانی‌های فاطمه چند برابر شد، آنگونه که در بعضی از روزها به دو شهر می‌رفت. همچنین در راه‌اندازی راهپیمایی از محله نازی‌آباد نیز فعالیت می‌کرد تا انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.

پس از پیروزی انقلاب با پیوستن به حزب جمهوری اسلامی به عنوان مُبلّغ به شهرها و روستاهای آذربایجان غربی و کردستان می‌رفت. حضور او در این مناطق در حالی بود که حزب کومله مشغول فعالیت بود و اعلام خودمختاری کرده و علیه نیروهای انقلاب دست به اسلحه برده بود. در پی افزایش نارضایتی کرمعلی از سفرهای فاطمه به کردستان و نگرانی از کشته شدن او از جانب عناصر کومله، اسدالله بادامچیان به عنوان یکی از مسئولان حزب جلسه‌ای ترتیب داد. فاطمه در آنجا به صراحت بر تصمیم خود برای ادامه سفرها پافشاری کرد و گفت:« اگر من نَرَم کسی نیست جای من بِرِه. رفتن به اونجا شجاعت می‌خواد. کار سختیه. کسی نیست این شجاعت رو داشته باشه. آگاهی و اطلاعات هم داشته باشه و برای هدایت مردم به اونجا بِرِه. اگر من نَرَم خیلی‌ها فریب می‌خورن و عضو کومله میشن. اون وقت برای انقلاب مشکل درست میشه. من وظیفه دارم. تکلیف شرعیِ منه. من یه نفرم ولی اگر زنهای دیگه توی روستاها منحرف بشن، دچار فساد و تباهی میشن. روشنگری من راه نجات اونهاست.» در پی عدم حصول نتیجه از آن جلسه، به پیشنهاد آقای بادامچیان، راحل نهایی، کسب تکلیف و استفتا از امام‌خمینی شد. امام به واسطه پاسخ دادند:« اگر این طور است که کسی نمی‌تواند جای ایشان را بگیرد و اگر نباشند کسی نیز کارشان را انجام بدهد و مردم دچار انحراف می‌شوند، بر ایشان تکلیف است که بروند و عدم رضایت همسر موجب نرفتن ایشان نمی‌شود» (ص۱۰۷)

از وقایع مهم قابل ذکر در ایام تحصیل فاطمه در دانشکده الهیات دانشگاه تهران، ترور شهید مفتح در روز ۲۷ آذر ۱۳۵۸ بود. در آن روز  در حالی که فاطمه در دانشگاه حضور داشت، گروه فرقان دکتر محمد مفتح استاد دانشکده الهیات را در همان دانشگاه ترور کرده و به شهادت رساند. فاطمه از خاطراتش در آن روز چیزی نگفت. فقط دانسته شده که به سرعت به سراغ نمازخانه رفت و دخترش مریم را برداشت و از دانشگاه بیرون زد. (ص۱۱۰) حضور در مجالس درس استاد محمدتقی جعفری نیز از جمله توفیقات فاطمه بود که مریم را هم با خود می‌برد. (ص۱۱۰)

در شهریور۱۳۵۹ چند روز پیش از شروع جنگ عراق علیه ایران، نخستین نوه پسری فاطمه یعنی فرزند ناصر و زینت به نام هانیه زاده شد. با آغاز جنگ تحمیلی فصل دیگری در فعالیتهای فاطمه پدید آمد. به مناطق غرب کشور رفت و آمد بسیار یافت و محله نازی‌آباد را به یکی از مراکز کمک به جبهه‌ها تبدیل کرد. « هر روز خانم‌ها آش و غذاهای دیگر می‌پختند و به فروش می‌رساندند. پولش به حساب جبهه‌ها واریز می‌شد. برای جبهه لباس می‌دوختند و ترشی درست می‌کردند. از پول آش یک تویوتا خریدند و آن را از کمک‌های مردمی پر کردند و فرستادند منطقه. شبانه‌روزی ۲۰ نفر در حوزه، برای درست کردن آش مشغول بودند. رشته را خودشان می‌بریدند و برای نان خمیر درست می‌کردند».(ص۱۱۱)

حوزه علمیه زنان را نیز در همان نازی‌آباد برقرار کرد و شاگردان و استادان بسیار در آنجا گرد آورد. «حسینیه قمی‌ها» را نیز با کمک‌های مردمی ساخت. (ص۱۱۱و۱۱۲)

پیوند خوردن با خانم عصمت فرهادی (غفاری) مسئول بخش زنان کمیته امداد امام خمینی در نخستین سال‌های پس از پیروزی انقلاب، بر فعالیت‌های فاطمه افزود. به دعوت او به ساختمان ارشاد در محله نازی‌آباد می‌رفت و سخنرانی می‌کرد. با برگزاری کلاس‌ها و مجالس و سخنرانی، تلاش بر این بود تا این زنان تربیت اخلاقی و روحی پیدا کنند. (ص۱۱۲) فاطمه و خانم غفاری در جلسات هفتگی آیت‌الله بهشتی در حزب جمهوری نیز همدیگر را ملاقات می‌کردند و روابط گرم و صمیمی داشتند. «فاطمه نیازمندانی را که احتیاج به کمک مالی و حمایت داشتند به خانم غفاری معرفی می‌کرد. در کمیته امداد دوره آموزشی خیاطی و بافتنی را می‌گذراندند و بعد هم همانجا مشغول به کار می‌شدند» (ص۱۱۲) البته دختران خانم غفاری نیز از مستمعین جلسات سخنرانی‌های عمومی و خاص فاطمه بودند؛ از این‌رو تحت تأثیر آموزه‌های وی قرارداشتند.

در ۱۳۵۹ش فاطمه با پسرش ناصر مدیریت دو باب از مدارس اقلیت‌های دینی را عهده‌دار شد. مدرسه دخترانه ماری‌مانوکیان واقع در خیابان نجات‌الهی امروز را فاطمه پذیرفت که متعلق به ارامنه بود و ناصر مدرسه اقلیت‌های یهودی به نام دانش را در خیابان سید جمال‌الدین اسدآبادی امروز برعهده‌گرفت. (ص113) فاطمه در ۱۳۶۲ نیز مدیریت مدرسه بوعلی در میدان یوسف‌آباد را به دست گرفت (ص۱۳۱).

در هفتم فروردین ۱۳۶۱ از شهادت فرزندش ناصر در آغوش برادرش محمدرضا در منطقه عملیاتی دشت‌ عباس باخبر شد. در ۱۷شهریور۱۳۶۲نیز از شهادت دامادش حسن عاملی (شوهر منصوره) باخبر شد. (ص۱۳۴) برای محمدرضا نیز برادرزاده خانم خیّر حبیب اللهی را نیز به زنی گرفت. (ص130)

در راهپیمایی برائت از مشرکین در نهم مرداد ۱۳۶۶ و کشتار حجاج ایرانی حضور داشت و آسیب زیادی دید و بدنش با ضربه باتوم‌های مأموران سعودی کبود شد. (ص۱۳۹)

در انتخابات نمایندگی دوره چهارم مجلس شورای اسلامی از تبریز برگزیده شد و به عنوان یکی از نمایندگان آن شهر وارد مجلس گردید و در 10 خرداد ۱۳۷۱ اعتبارنامه‌اش نیز در مجلس به تأیید رسید. (ص۱۴۷) از نمایندگان فعال مجلس بود. بر همین اساس کیومرث صابری روی جلد یکی از شماره‌های مجله گل‌آقا تصویر کاریکاتوری او را قلمی کرد و نوشت «خانم مقدم شما نظری ندارید؟» (ص۱۶۴) در دوران نمایندگی با خانم پروین سلیحی همسر شهید مرتضی لبافی‌نژاد و نفیسه فیاض‌بخش خواهر شهید محمدعلی فیاض‌بخش روابط گرم و صمیمی داشت (ص۱۶۶ و ۱۶۷) فیاض‌بخش به یاد می‌آورد که فاطمه در مورد خودش گفته بود: «من باربر انقلابم. بار انقلاب رو روی دوشم بذارین تا به مقصد برسونم». (ص۱۶۷)

او سرانجام در حالی که به همراه راننده در جاده تکاب- شاهین‌دژ در حرکت بود، به دلیل مختصر سانحه رانندگی زخمی شد. چند نفر از ماشین لندرور جلوتر پایین پریده به اصرار آن دو را برای مداوا با خود به درمانگاه سقز بردند. در آنجا پای فاطمه گچ گرفته‌ شد، اما در حالی که می‌بایست ترخیص شود، قرارشد تا با آمبولانس به بیمارستان سنندج برده شود. فاطمه به سنندج نرسید و اعلام شد که فوت کرده ‌است. به نوشته خانم زارع‌پور آن چند مرد از اعضای گروه کومله بودند و خانم فاطمه همایون مقدم را در 5 بهمن 1375 برابر با   16 رمضان به شهادت رساندند. (ص۱۷۱) البته دخترش به یاد می‌آورد که: «چند روز قبل فاطمه به منصوره گفته بود که تهدیدش کرده‌اند که اگر یکبار دیگر کاندیدای مجلس شود سرش را زیر آب می‌کنند. این را فاطمه به چند نفر دیگر هم گفته بود». (ص۱۷۱)



 
تعداد بازدید: 2606


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.