خـاطـرات احمـد احمـد (49)
خـاطـرات احمـد احمـد (۴۹)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى آغاز همكارى با سازمان مجاهدين خلق(1) يك ماه پس از آزادى از كميته مشترك، سر و كله عليرضا سپاسى آشتيانى به بهانه احوالپرسى و رسيدگى پيدا شد. من مدتى طولانى (از زمان عضويت در حزب ملل اسلامى تا تأسيس حزبالله و اداره آن) با وى دوست بودم. او پس از ادغام حزبالله با سازمان مجاهدين خلق به عضويت رسمى سازمان درآمد و به زندگى مخفى روى آورد. رفت و آمدهاى عليرضا به منزل ما...خـاطـرات احمـد احمـد (48)
خـاطـرات احمـد احمـد (۴۸)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى حصار در حصار دخالتهاى بىپايان ساواكيكى دو روز پس از آزادى، فكر اصلى من اين بود كه چه بايد بكنم؟ مسئوليت زندگى جديد، لحظهاى آرامم نمىگذاشت. در گذشته و در دنياى تجرد با فراغ بال دنبال بسيارى از امور مىرفتم، ولى با متأهل شدن و همچنين پير و فرتوت شدن پدر و مادرم، نياز بود كه به مسائل زندگى و مسئوليتهاى آن جدىتر نگاه كنم. هرچند همسرم پذيرفته بود كه در تمام...خـاطـرات احمـد احمـد (47)
خـاطـرات احمـد احمـد (۴۷)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى فرداى آن شب، دانشجوى اصفهانى را خواستند و آزادى او را اعلام كردند. وى لباسهايش را برداشت و با ما خداحافظى كرد و رفت. او رفت و از سرانجامش هيچاطلاعى ندارم، ولى هرگاه به ياد مقاومت قهرمانانهاش مىافتم، او را در دل تحسين مىكنم. او واقعا فردى مبارز و مقاوم بود و تا آخرين روز، نه تنها به مأمورين حتى به ما هم نگفت كه چهكاره است و چه كرده؛ از برخورد و رفتار او پيدا...خـاطـرات احمـد احمـد (46)
خـاطـرات احمـد احمـد (۴۶)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى بيمارى پر سر و صدا روزهاى آخرى كه من در كميته مشترك بودم به خاطر روزه جسمم نحيف و ضعيف شده بود. زيرا غذاى گرم نمىخوردم. ناهار را به عنوان افطار و شام را در سحر مىخوردم. علاوه بر آن به خاطر چرك و خون بدن آن دانشجوى جوان فضاى سلول غيربهداشتى و آلوده بود و امكان فاسد شدن غذاى مانده را چند برابر مىكرد.روزى پس از خوردن سحرى احساس دل درد شديدى كردم. مىبايست به...خـاطـرات احمـد احمـد (45)
خـاطـرات احمـد احمـد (۴۵)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى سيبهاى بهشتى آن شب مأمورين بدون آنكه نتيجهاى بگيرند مرا به كميته مشترك بازگرداندند. اين بار به سلولى در بندى ديگر بردند كه يك روحانى به نام گرامى و يك جوان دانشجو قبل از من در آنجا محبوس بودند. شماره اين سلول 17 بود و در كف سلول زيلويى حدود 5/1 مترمربع پهن شده بود. آن شب بى گفتگويى خوابم برد. قبل از اذان صبح جهت آماده شدن براى نماز برخاستم. آن روز بايد بدون سحرى...خـاطـرات احمـد احمـد (44)
خـاطـرات احمـد احمـد (۴۴)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى روز سوم، در سلول باز شد و در پى آن جوان رشيد، هيكلى و خوش قد و بالايى را به داخل سلول هل دادند. قيافه او خيلى مضطرب بود. گويا براى اولين بار بود كه قدم به چنين مكانى گذاشته بود. بعد از دقايقى او شروع به صحبت كرد و گفت كه قهرمان پرتاب نيزه است و مىگفت علت دستگيريش را نمىداند. از بد حادثه بازجوى او كسى به نام «دانش» بود كه فردى حقير، زبون و عقدهاى بود و زندانيهايش...خـاطـرات احمـد احمـد (43)
خـاطـرات احمـد احمـد (۴۳)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى ماه عسل در زندان دو، سه روزى بيشتر از آغاز زندگى جديدم نمىگذشت كه تلفن خانه زنگ زد. گوشى را برداشتم، يكى از آن سوى خط گفت: «آقا ما از اداره مخابرات هستيم، خط شما را داريم كابل برگردان مىكنيم، لطفا آدرستان را بدهيد، تا ما شماره جديد را بدهيم.» من فهميدم كه اينها دارند خانه را كنترل مىكنند، زيرا مىدانستم كه مخابرات، خود همه آدرسها را دارد. از اينرو از ارائه...خـاطـرات احمـد احمـد (42)
خـاطـرات احمـد احمـد (۴۲)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى بوى سيب اشتغال، ازدواج آشنايان و دوستان از همان روزهاى اول پس از آزادى، براى احوالپرسى و كسب اخبار زندان به ديدنم آمدند. درحالى كه من راضى به اين امر نبودم و اصرار داشتم به دليل كنترلها و مراقبتهاى ساواك، از آمد و شد به منزل ما پرهيز كنند. مدتى به اين منوال گذشت. مىبايست كارى براى خود دستوپا مىكردم. بهخاطر داشتن سابقه محكوميت كيفرى، كسى حاضر به ارائه يك...خـاطـرات احمـد احمـد (41)
خـاطـرات احمـد احمـد (۴۱)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى زندان قزلحصار(1) و آزادى دوبارهشانزدهم شهريور سال 1351 مهدى رضايى اعدام شد. بچهها تصميم گرفتند در اتاق بزرگى كه به اصطلاح به آن «اتاق اجتماع»(2) مىگفتند براى او مجلس ترحيمى برگزار كنند. در اين مراسم بزرگداشت فرد اصلى و صاحب مجلس آيت الله انوارى بود كه دم در اتاق نشسته بود و افراد مىآمدند و به او تسليت مىگفتند.در اين ميان چند نفر از ماركسيستها براى ساواكيها...خـاطـرات احمـد احمـد (40)
خـاطـرات احمـد احمـد (۴۰)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى بازگشت به زندان قزلقلعه پس از پايان دادگاه تجديدنظر مرا به زندان قزلقلعه برگرداندند. در آنجا يكى از ماركسيستها آمد و گفت: در سلول بند يك، زندانىاى هست و مىگويد اسمش جواد منصورى است و شما را مىشناسد. با شنيدن اين جمله جا خوردم. پس از مكث و تأملى گفتم كه من او را نمىشناسم. باورم نمىشد كه جواد آنجا باشد. اين پيام را نوعى دام براى خود مىديدم. اين خبر مرا در......
51
...