یادداشتهای خرمشهر - 6
تا میآیی سرت را بخارانی، روزها از پی هم و هفته در پی او و پشت سرش ماهها، مثل واگنهای قطار پشت هم از جلو تو میگذرد؛ که توی هر کدام از این واگنها، انباری از خاطرهها نهفته است؛ و بعد که همه چیز از شور و هیجان افتاد و در گوشهای مثل این اتاق که من در آن نشستهام، آرامشی حاصل شد، تازه میفهمی که ای بابا کجا بودهای و حالا کجا آمدهای؟یادداشتهای خرمشهر - 5
در یکی از روزهای مهر ماه سال 1359 که با دشمن توی کوچههای پشت مدرسه... خرمشهر درگیر بودیم، سه نفر از دوستانم به خانهای که مقر عراقیها بود حمله کردند و جنازه یک نفرشان داخل کوچه جا ماند. امروز که بعد از پیروزی، قدم به شهرمان گذاشتهایم این چهارمین نفری است که استخوانهایش پیدا میشود.یادداشتهای خرمشهر - 4
بچههای روابط عمومی سخت مشغول تهیه بازوبندها و پرچمهای حمله هستند. رنگ بازوبندها سرخ، سبز، سفید و آبی آسمانی و رنگ پرچمها همگی سبز است که جملههای لاالهالاالله، اللهاکبر و انا فتحنا لک فتحاً مبینا روی آنها نوشته شده است.یادداشتهای خرمشهر - 3
ساعت 8 صبح از شوش به طرف سایت 4 دزفول حرکت کردیم و بعد از بازدید از سایت که منهدم شده بود به دزفول برگشتیم. منطقه سایت در حمله فتحالمبین از دشمن بازپس گرفته شده بود. ساعت 10 صبح از پل نادری کرخه عبور کرده به رودخانه دزفول رفتیم. نماز جماعت را زیر پل دزفول برپا کردیم.یادداشتهای خرمشهر - 2
امروز به وقت صبحگاه یک خمپاره 120 روبهروی پرشین منفجر شد که الحمدالله بهخیر گذشت. همچنین هواپیماهای دشمن، اطراف جبهه کوتشیخ را بمباران کردند. ساعت 4 بعدازظهر جلسهای در کتابخانه سپاه تشکیل شد که بچههای روابط عمومی در آن گزارش کار خود را دادند.یادداشتهای خرمشهر - 1
تکرار نام خرمشهر، تکرار زیباییهاست. خرمشهر برای ملت ایران، قلب زخمخوردهای است که دستان خوشتراش جوانانش تپش آن را همیشگی ساخت. «بهروز مرادی» یکی از همین جوانان بود که با افتادن اولین آجر از دیوارهای خرمشهر سنگینی اسلحه را روی شانهاش احساس کرد...سالهای تنهایی - 40
با سلام و لبخند و تکان دادن دست، از مهری خواستم آرام باشد؛ ولی او همچنان مرا صدا میزد و به اتوبوس مشت میکوبید. چقدر او را میفهمیدم و میدانستم که بغض فروخورده 10 سال صبوری و تنهایی را سرریز میکند.سالهای تنهایی - 39
میگفتند اوایل چنان شلوغ بود که فاصله بین قصرشیرین و اسلامآباد را در 12 ساعت میپیمودیم. تعداد زیاد استقبالکنندگان موجب میشد که در بسیاری از مواقع بهناچار میایستادیم و ساعتها میماندیم و بهزحمت حرکت میکردیم...سالهای تنهایی - 38
به مرز رسیدیم. چندین چادر بزرگ و کوچک برپا بود که علامت هلال احمر روی آنها دیده میشد و گروهی در رفتوآمد بودند. کمی آن طرفتر، چند ساختمان قرار داشت و تعدادی از سربازان ارتش عراق هم ایستاده بودند...سالهای تنهایی - 37
اتوبوس راه افتاد و ما بعد از 10 سال، بدون چشمبند و دستبند، از محوطه زندان بیرون آمدیم. با حرص و ولع، بیرون را نگاه میکردیم. زندگی آزاد، دنیای آزاد و و آدمهایی که شتابان در رفت و آمد بودند......
29
...