اسراری از درون ارتش عراق-10

ساعت یک بعدازظهر بود که از شدت خستگی دیگر نمی‌توانستیم حتی یک قدم هم به جلو برداریم. از این‌رو همه نقش زمین شدیم. در همین اثنا ناگهان سروکله سرتیپ ستاد هشام صباح ‌الفخری پیدا شد. او حال‌ زار ما را که دید...

اسراری از درون ارتش عراق-9

همین‌طور که خبردار به ستون ایستاده و چشم‌انتظار آمدن ستوان‌یار گروهان بودیم تا ما تازه‌واردها را نسبت به گروهان و وظایفی که می‌بایست انجام دهیم توجیه کند، بدون اینکه گروهبان متوجه شود، یک‌سره زیرچشمی ساختمان‌ها و محیط اطراف‌مان را ورانداز می‌کردیم تا...

اسراری از درون ارتش عراق-8

مأموریت‌های این هنگ که اکثراً از فرزندان افراد رده بالای نظام عراق و یا سرمایه‌داران تشکیل شده بود، در بغداد انجام می‌گرفت. مقر اصلی هنگ در پادگان نظامی «الرشید» بود و من مدت هشت ماه در این پادگان ساعاتی را در برج‌های نگهبانی پست می‌دادم.

اسراری از درون ارتش عراق-7

با هر قنداق تفنگی که روی شانه‌ها یا کمرش فرود می‌آمد، کمی تلو‌تلو می‌خورد و بعد به سختی تعادلش را به دست می‌آورد. خونی که از سرش بیرون می‌زد، از چند جای صورتش راه باز کرده و به سمت چانه‌اش سرازیر شده بود. تازه به چنگ نیروهای ما افتاده بود، چون هنوز دستهایش را نبسته بودند.

اسراری از درون ارتش عراق-6

آماده‌باش صددرصد، خواب را از چشم‌های خسته نیروهای مستقر در منطقه بصره، به خصوص نهر جاسم ربوده و هاله‌ای از رعب و وحشت را بر سر همه گسترانده بود. تمام مرخصی‌ها قطع شده، زمزمه‌های حمله از گوشه و کنار به گوش می‌رسید...

اسراری از درون ارتش عراق-5

بنا بود ما طی این حمله، تپه‌های مشرف به شهر «مریوان» را که چندی قبل پس از حمله قوای اسلام، واحدهای عراق از آن عقب‌نشینی کرده بودند مجدداً تصرف کنیم و بر روی آنها مستقر شویم. دیگر حتی فریادهای تهدیدکننده سروان که کم‌کم رنگ و بوی التماس می‌گرفت، کارساز نبود...

اسراری از درون ارتش عراق-4

آنچه در مقابلمان بود، چیزی جز جسد متلاشی شده سرهنگ نبود؛ سرهنگی که همیشه در فکر رسیدن به مدال شجاعت بود، به جای مدال شجاعت صدام، ترکش بزرگی بر سینه‌اش نشسته بود و او را برای همیشه از فکر مدال راحت کرده بود.

اسراری از درون ارتش عراق-3

آن روز غروب، آسمان سرپل‌ذهاب خیلی حزن‌انگیز بود و مملو از ابرهایی که از طرف شمال به سرعت پیش می‌آمدند. منطقه سرپل‌ذهاب، دشتی بود که در میان تپه‌ها و کوه‌ها احاطه شده بود. کوه بلند «زرده» بر این منطقه کاملاً مشرف بود، به نحوی که دیده‌بان‌های توپخانه ایران که واحدهای عراقی را زیر نظر داشتند و آتشباری نیروهای اسلام را بر روی ما هدایت می‌کردند، روی آن مستقر بودند.

اسراری از درون ارتش عراق-2

ناگهان فکری به خاطرم رسید. شروع کردم به فرار در جهت عکس حرکت ایرانی‌ها. گلوله‌های سربی مثل باران از بالای سر، اطراف و حتی از میان پاهایم می‌گذشتند، اما خدا خواست که من جان سالم به‌در ببرم.

اسراری از درون ارتش عراق-1

طبل‌های جنگ به صدا درآمد و اعلان جنگ داده شد. بیشتر وقت رادیو و تلویزیون با پخش اعلامیه‌های پی‌درپی نظامی پر می‌شد. هواپیماهای جنگنده میگ و سرخو به طور متناوب به سمت شرق به پرواز درمی‌آمدند. بدون شک این حمله‌ها نمی‌توانست بی‌پاسخ باقی بماند.
...
28
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.