اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 105
مرتضی سرهنگی
16 تیر 1403
چهار ماه در جبهه بودم. مشکلات زیادی را تحمل کردم. آنان که جنگ را دیدهاند میدانند چه میگویم. چهار ماه در بیابانها سرگردان بودن و دائم نقل مکان کردن شاید برای بعضی مشکل نباشد، اما برای من بسیار مشکل بود. زیرا به جنگی که صدام حسین کافر و فاجر به کشور اسلامی شما تحمیل کرده است، ذرهای اعتقاد نداشتم و ندارم.
لیسانسیه اقتصاد از دانشگاه بصره هستم و به اجبار به عنوان افسر وظیفه به خدمت ارتش عراق در آمدم و عازم جبهه شدم تا در جهت امیال کثیف صدام و حزب بعث تلاش کنم و جان ببازم. هرگز مایل به این کار نبودم و نیستم.
من به عنوان یک دانشگاهی و یک فرد تحصیلکرده عراقی به بسیاری از جنایات صدام و حزب جنایتکار او واقفم. نمونهاش یکی از آشنایان نزدیک من است که اصلاً نمیدانم چه بلایی به سرش آوردند. ایشان فارغالتحصیل دانشگاه فقه از نجف بود. نامش عبدالله ناجیسلطان بود. بعدها مدرس مدرسهای در منطقه الشامیه شد و امام جماعت یکی از مساجد بغداد در منطقه الثوره نیز بود. بعثیهای کثیف تلاش میکردند این روحانی تحصیلکرده و محترم عضویت حزب بعث را بپذیرد و با آنها همکاری کند ولی ایشان بعثیها را با جواب رد از خودش دور میکرد.
وقتی بعثیها متوجه شدند که نمیتوانند او را به جرگه خودشان در آورند به وی تهمت زدند که با ایرانیها ارتباط دارد. شبی وحشیانه به خانهاش ریختند و همه افراد خانوادهاش را دستگیر کردند. بعد از مدتی همسر و بچههای ایشان از زندان آزاد شدند ولی خود او در زندان ماند. افراد فامیل ما خیلی تلاش کردند لااقل بدانند در کجاست ولی هنوز که هنوز است هیچ خبری از ایشان نداریم.
این، گوشۀ بسیار کوچکی از وضعیت خفقانآور عراق بود. حالا خودتان قضاوت کنید آیا من میتوانستم برای بقای چنین رژیمی تلاش کنم ـ آنهم در برابر ایرانیهای مسلمان تازه انقلاب کرده؟ اکثر نظامیان عراق مایل نیستند علیه ملت و ارتش دلاور و سایر نیروهای شما بجنگند زیرا شما را مسلمان میدانند. ملت عراق احترام زیادی برای ارتشیان و سپاهیان شما قائلند، زیرا میدانند در آینده نزدیک آنها را از چنگال خونبار بعثیهای عراق نجات خواهند داد.
حال، دو ماجرای کوچک را که از دوستانم شنیدهام برایتان نقل میکنم. یکی ماجرایی بود که یک افسر وظیفه از جبهه بستان برایم نقل کرد. نام او ستوان زهیر بود. وقتی نیروهای شما بستان را آزاد کردند صدام حسین مصمم شد که به هر قیمت بستان را پس بگیرد. نیروی بسیاری را برای به دست آوردن بستان بسیج کرد و همانطور که میدانید حمله برای گرفتن بستان بیش از دو هفته طول کشید و هیچ نتیجهای نداد؛ در حالی که ما مطمئن بودیم با این نیرو به راحتی میتوانیم دوباره بستان را پس بگیریم. تا آنجا که خاطرم هست، هجده گردان توپخانه و کاتیوشا، چندین تیپ و لشکر زرهی، تانک، پیاده، نیروی مخصوص، و حتی موشک زمین به زمین در این حمله شرکت داشتند. خدا میداند چه تلفات سنگینی دادیم و بالاخره هم شکست خوردیم.
ستوان زهیر گفت: «من در دویست متری ایرانیها دیدبانی میکردم. خاکریز ما چند بار بین ما و ایرانیها دست به دست شده بود و در حمله آخر توانسته بودیم آن را از دست ایرانیها بگیریم و در آن مستقر شویم. بعد فرمانده گردان با فرمانده تیپ تماس گرفت و گفت: جنازه ایرانیها پشت خاکریز است. چکار کنیم؟
ادامه دارد
تعداد بازدید: 586
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3